بزرگنمايي:
آریا بانو -
نگاه/ روزی شبلی برای نماز به مسجد رفت و اتفاقا موقع غذا خوردن کودکانی بود که برای درس خواندن به آنجا می رفتند دو کودک نزدیک شبلی مشغول غذا خوردن شدند. یکی پسری ثروتمندی و بود یکی پسری فقیر .در زنبیل این
پسر ثروتمند مقداری حلوا و در زنبیل
پسر فقیر نان خشک و همین که
پسر ثروتمند خواست حلوا بخورد
پسر فقیر از او حلوا خواست .پسرثروتمند گفت: اگر می خواهی از حلوای خود به تو بدهم باید سگ من باشی .پسر فقیر گفت: من
پسر تو هستم. پسرثروتمند گفت: پس باید مانند سگ ها پارس کنی.سر بیچاره هر بار مثل سگ ها صدا می کرد و
دوست اش کمی حلوا به او می داد.شبلی به آنها نگاه می کرد و می گریست .کسانی که شبلی را می دیدند از او می پرسیدند: که ای شبلی تو را چه شده که گریه می کنی؟شبلی گفت: نگاه کنید که طمع با مردم چه می کند اگر آن کودک به آنچه داشت قناعت می کرد و از حلوای دوستش نمی خواست سگ کودکی مانند خود نمی شد.
-
پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۲:۲۸:۱۰
-
۳۳ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/373179/