آریا بانو - خراسان / مردی با مراجعه به کلانتری اعلام کرد که همسرش خانه را با جا گذاشتن یک نامه خداحافظی ترک کرده و هیچ ردی از خود به جا نگذاشته است.
مرد ۴۷ ساله به کارشناس کلانتری گفت: پدرم و مادرم آرزوهای زیادی برایم داشتند چراکه اولین فرزند خانواده بودم و تنها ۲ برادر داشتم که باید برای خوشبختی آنها نیز تلاش میکردم. به همین دلیل تا فوق دیپلم درس خواندم و بعد هم وارد بازار کار شدم.
پدر و مادرم واقعا تمام تلاش خود را کردند تا فرزندانشان را خوب و عالی تربیت کنند. من چون گردشگری میخواندم، در زمان فراغت دانشگاه به کلاس زبان مترجمی انگلیسی هم می رفتم. آن زمان در حالی که فقط ۲۳ سال داشتم، عاشق دختری شدم که ۱۰ سال از خودم بزرگتر بود.
اوایل فقط با هم زبان کار میکردیم. او در یک شرکت هواپیمایی کار میکرد و برای ارتقای شغل باید زبان انگلیسی میآموخت. بعد از مدتی متوجه شدم سمانه هم با خانوادهاش زندگی میکند و ازدواج نکرده است. او دختر مهربان و خونگرمی بود. خیلی قشنگ میخندید و در کل آدمی باانرژی بود.
یک سالی با سمانه کلاس زبان میرفتم. گاهی هم موقع رفت یا برگشت با هم میآمدیم. آرامآرام فهمیدم که عاشق شدهام. موضوع را به او گفتم، ولی او مخالفت کرد و گفت من از تو بزرگترم! و بعد هم دیگر به کلاس زبان نیامد. چند بار به در خانه آنها رفتم و اصرار کردم، ولی او موافقت نمیکرد تا اینکه بالاخره اصرارهای من جواب داد. سمانه گفت اگر خانوادهات راضی شدند، بیا خواستگاری!
مدتی طول کشید تا خانوادهام را راضی کردم و من و سمانه پای سفره عقد نشستیم. او از نظر ظاهری چهره خیلی جوانی داشت و به قول معروف «بیبیفیس» بود به همین دلیل کسی متوجه بزرگتر بودن او نمیشد، مگر اینکه خودمان میگفتیم.
زندگی ما با خوبی و خوشی ادامه داشت. سمانه واقعا همان دختری بود که هر کسی آرزوی ازدواج با چنین دختری را داشت. خانوادهام نیز او را خیلی دوست دارند، مخصوصا مادرم که او را دختر خودش میداند. الان از آن زمان تقریبا ۲۴ سال میگذرد و ما الان یک دختر ۲۱ساله داریم که دانشجو است و نامزد دارد.
چند ماه پیش پدر نامزد دخترم که دوستی دیرینه با هم داریم، درباره زندگی صحبت میکرد که ناگهان به شوخی گفت حیف تو نیست با زنی که ۱۰ سال از خودت بزرگتر است زندگی میکنی؟ انگار تو با همسن مادرت ازدواج کردهای!
گویی چیزی در درونم فروریخت. احساس کردم غرورم شکست. بعد از آن دیگر زندگی من، زندگی سابق نشد. با سمانه و بچهها دعوا میکردم. خودم را قربانی زندگی میدیدم و در همین حال با یکی از گردشگران خانم که همسن دخترم بود و یک بار ازدواج ناموفق داشت، رابطه دوستی برقرار کردم و مدام با او چت میکردم. سمانه فهمید، اما به رویم نیاورد. نمیخواست آبرویمان برود. او هیچ چیزی نگفت، فقط از من پرسید چرا وقتی گفتم تو از من بزرگتری باز هم به ازدواج اصرار کردی؟
آن شب سمانه به اتاق دخترم رفت، ولی فردا صبح فقط یک نامه از او روی تخت باقی بود. هر کجا دنبال او گشتم، نبود. خانه اقوام و فامیل و حتی خانوادهاش نرفته بود و دخترم نیز از او خبری ندارد. به هر کس گفتم، او را ندیده بود. گوشی خودش را هم خاموش کرده است. حالا من ماندهام با یک دنیا پشیمانی و نگرانی. سمانه بدترین مجازات را برای من در نظر گرفت. فقط می خواهم پیدایش کنم و بگویم چقدر دوستش دارم.
ماموران انتظامی با دستور ویژه سرهنگ ابراهیم عربخانی رئیس کلانتری تحقیقات گستردهای را برای یافتن این زن میانسال آغاز کردند.
بازار ![]()