طنز/ یک افسرده که فکر میکرد سرما خورده!
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - روزنامه شهروند / حقیقتش این است که من چند وقتی است دچار افسردگی و چندین مشکل روانی دیگر شدهام، منتها چون ما زیر خط فقر زندگی میکنیم و این زیر چنین بیماریهایی را به رسمیت نمیشناسند، تا مدتها فکر میکردم دچار نوع خاصی از سرماخوردگی، همراه با یبوست شدید شدهام. از نشانههای خاص این نوع افسردگی این است که آدم زرتی میزند زیر گریه. مثلا چندوقت پیش داشتم بازی شفیلد یونایتد و استون ویلا را میدیدم. همینکه شفیلد گل زد و طرفدارهایش شروع به خوشحالی کردند، شروع کردم به گریه. یا چند روز پیش دو گربه روی دیوار خانه راه میرفتند و به همدیگر فیف میکردند. به محض فیفکردن گربهها زدم زیر گریه. یا همان اول اخبار وقتی استاد حیاتی سرخط خبرها را میخواند، من گریهام میگیرد. حتی وقتی زیرنویسهای شبکه آیفیلم را میخوانم و میبینم یکنفر از دستاندرکاران شبکه تشکر کرده و خواسته برایش سریال پس از باران را پخش کنند، گریهام میگیرد. از همه بدتر زمانی است که بچه میبینم. آن زمانها که سالم بودم، هروقت بچه میدیدم، سعی میکردم در مکانی خلوت لگد محکمی نثار انتهایش بکنم و غشغش بخندم. اما الان تا یک بچه را میبینم، زرتی اشک توی چشمهایم جمع میشود. از گریه گذشته، خیلی اوقات زل میزنم به یک جای خاص. بارها شده اینقدر به قفسه کتابهایم زل زدهام که از تویش انواع و اقسام اشکال را درآوردهام. گاهی این نگاهکردنها موجب سوءتفاهم هم میشود، که جای تعریف کردنش اینجا نیست. گاهی نیز تمام سعیام را میکنم که به جایی زل نزنم و گریه هم نکنم. آن موقع است که همهاش میخندم. مثلا یکبار داییام زنگ زد و خبر فوت عمهام را داد. جدا از اینکه قاعدتا دایی آدم نباید خبر مرگ عمه آدم را بدهد، تا خبر مرگ را شنیدم زدم زیرخنده و گفتم: «حالا شام چی میدن؟!» از افسردگی گذشته، دچار چندین نوع اختلال دیگر هم شدهام. مثلا شبها باید همه درها را چک کنم. از در یخچال گرفته، تا در کمد و در ورودی خانه و در خانه همسایهها و در ماشینشان. گاهی تا من همه این درها را چک کنم، صبح شده و دیگر وقتی برای خوابیدن ندارم. یک شب هم یکی از همسایهها فکر کرد میخواهم ماشینش را بدزدم و یک دل سیر کتکم زد. بالاخره چندوقت پیش یک پولی دستوپا کردم و رفتم پیش یک روانکاو. وارد مطب که شدم، زدم زیر گریه، البته نه به خاطر مشکل همیشگیام؛ به خاطر پول ویزیت. بعدش شروع کردم به خندیدن. البته نه به خاطر مشکل روانیام؛ به دلیل اینکه مطب دکتر دستگاه کارتخوان نداشت. بعد شروع کردم و تکتک مشکلاتم را به دکتر گفتم. در حین حرف زدنم دکتر مرتب گریه میکرد و اشکهایش را پاک میکرد. بعد آهی کشید و گفت: «چیزی نیست احتمالا سرماخوردی». وقتی داشتم میرفتم بیرون صدایش را میشنیدم که پشت سرم بلند بلند میخندید.
شهاب نبوی طنزنویس
-
دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸ - ۱۷:۰۹:۲۱
-
۲۷ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/239430/