به یاد بابک بیات با صدای پژمان جمشیدی
فرهنگی هنری
بزرگنمايي:
آریا بانو -
موسیقی ما/ در جدیدترین برنامهی «یاد بعضی نفرات»، آقای پژمان جمشیدی (بازیگر نامآشنای
سینما و تلویزیون) از «بابک بیات» گفته است. از آهنگسازی که دست به نت که میبرد، معجزه شروع میشد؛ چه سحری بود در نغمههای مرد؟ رازِ مردِ شیدایی که خیلی جوانی نکرد، اما تا دلتان بخواهد رویا داشت و آن رویاها را داد به آدمهای سرزمینش برای همیشه چه بود؟ کسی این را نمیداند، فقط میداند او «رفاقت» را بلد بود و بخل نداشت برای ارزانی کردنِ خوبی به دنیا. برای همین وقتی داشتند خاکش میکردند، این پیامِ «بهرام بیضایی» میانِ آن همه خنج و ضجه و شیون خوانده شد که نوشته بود: «آن مَرد مهربان بود. آن مرد گلههای ما همه را شنید و گلههایش را با خود برد.»
متن برنامه
اسم «مامونیه» را لابد نشنیدهاید. یک جایی است اطرافِ
تهران که حالا یک فرودگاهِ بزرگِ عریض و طویل زدهاند به جای آن همه خانههای کوتاهِ یکطبقه که توی هر کدام چند خانوار زندگی میکردند. ده بود مامونیه که اسمش از «مام» میآمد به معنای مادر. در یکی از آن خانهها «علی» به دنیا آمد که بعدتر شد: بابک؛ بابکِ بیات.
یک چند سال بعد، پدر دست زن و سه پسرش را گرفت و از آن ده کوچ کردند
تهران به یک خانهی 48 متری توی آسیاب دولاب. انتهای کوچه جعفری، همانجایی که از خیابانِ دلگشا شروع میشد. ظهرهای داغِ تابستان که میشد، بابک با بقیهی بچههای محل، یک نخ به درخت میبست و یک نخ به دیوار و با توپ پلاستیکی والیبال بازی میکرد. بعدش هم میرفت یک گونی یخ میآورد، دمِ همان خانهی کوچک مینشست و یخها را میگذاشت توی جعبه و میفروخت. توی همان خانه بود که اولین ملودیهایش را نوشت. انگار روحِ او تسخیرشده بود، دلش شوریده، سرش مجنون. اگر اینها نبود میتوانست «بن بست» را بنویسد یا مثلا «فریاد زیرِ آب» را؟ «هیچکسی مثل تو نبود» یا «طلایهدار» را؟
اصلا این مرد دست که به نت میبرد، معجزه شروع میشد؛ یادِ آن زنِ هراسان که در کوچهپسکوچههای خاکیِ
فیلم «شاید وقتی دیگر» میدوید، بیفتید و آن
موسیقی سحرانگیز. یادِ
موسیقی فیلمهای«مرسدس»، «مرگ یزدگرد»، «فریاد زیر آب»، «طلسم» و «افعی» بیفتید و آن همه ملودیای که ماند بر جانِ این جهان. چه سحری بود در نغمههای مرد؟ رازِ مردِ شیدایی که خیلی جوانی نکرد، اما تا دلتان بخواهد رویا داشت و آن رویاها را داد به آدمهای سرزمینش برای همیشه چه بود؟ کسی این را نمیداند، فقط میداند او «رفاقت» را بلد بود و بخل نداشت برای ارزانی کردنِ خوبی به دنیا. برای همین وقتی داشتند خاکش میکردند، این پیامِ «بهرام بیضایی» میانِ آن همه خنج و ضجه و شیون خوانده شد که نوشته بود: «آن مَرد مهربان بود. آن مَرد نواهایی در سر داشت که رهایش نمیکردند. آن مرد وقت کمی داشت، نه آن قدر که صداهای سرش را ردیف کند یا به دستگاهی بسپارد. آن مرد گلههای ما همه را شنید و گلههایش را با خود برد.»
فیلمسازِ بزرگ، پایش شکسته بود آن روز و نمیتوانست بیاید به مراسم؛ اما همهی آن چیزی را گفت که میشد دربارهی آهنگسازِ خاطرهساز گفت. آهنگسازی که با افتخار میگفت: «موطن من در
قلب مردمانی است که مرا
دوست دارند»
-
يکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۷:۰۰:۵۲
-
۸ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/635455/