آریا بانو
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سوم
چهارشنبه 24 شهريور 1400 - 03:04:34
آریا بانو - آخرین خبر / روزهای آخر تابستان را با داستان خاطره انگیز آنشرلی همراه ما باشید.
آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
متیو کاتبرت شگفت زده می شود
متیو کاتبرت و مادیانش با خیالی راحت و آسوده ،مسیر 12کیلومتری تا برایت ریور را طی کردند .مسیرآن جاده منظره چشم نوازی داشت . جاده از میان مزارع دنج و آرام میگذشت و پس از گذر از جنگلی از درختان صنوبر به منطقه ی کم ارتفاعی می رسید که با شکوفه های زیبای درختان آلوی جنگلی زینت شده بود . هوا آکنده از عطرباغ های سیب بود و نور خورشید گرد و غبار پراکنده در دشت را به رنگ ارغوانی درآورده بود .متیو از راندن درشکه درآن فضا لذت می برد .البته به جز مواقعی که زنی به طور اتفاقی سرراهش سبز می شد و اومجبور بود برایش سر تکان دهد. زیرا درجزیره پرنس ادوارد باید برای همه کسانی که درجاده می دیدی سرتکان میدادی، حتی اگر آنها را نمی شناختی .
متیو از همه ی زنها به جز ماریلا و خانم ریچل وحشت داشت . احساس می کرد زنها موجودات مرموزی اند و پنهانی به او میخندند.البته تا حدودی هم حق داشت چنین فکری بکند چون او علاوه بر شخصیت عجیبش ،هیکل نتراشیده و بد ترکیبی داشت . موهای بلند نقره ایش روی شانه های خمیده اش ریخته بود و از بیست سالگی به بعد ریش قهوه ای رنگ و پرپشتی داشت .درواقع ریش او بیشتر شبیه یک مرد بیست ساله بود تا شصت ساله ،زیرا یک تار موی سفید هم در میان آنها دیده نمی شد .
وقتی متیو به برایت ریور رسید ، هیچ قطاری آنجا نبود .با خود فکر کرد شاید خیلی زود رسیده است .بنابراین اسبش را داخل حیاط کوچک هتل برایت ریور بست و به ایستگاه برگشت .سکو کاملا خالی بود و تنها موجود زنده ای که روی آن دیده میشد،د ختری بود که درانتهای سکوی روی یک تیر چوبی نشسته بود . متیو وقتی دید او یک دختر است ، بدون آنکه توجهی به او بکند ،بدون معطلی از کنارش رد شد .اما اگر نگاهش می کرد امکان نداشت از وضع و حالش متوجه انتظار سختی که او را به هیجان آورده بود ،نشود. دخترک آنجا نشسته و منتظر کسی یا چیزی بود و چون غیر از نشستن و منتظر ماندن کار دیگری از دستش برنمی آمد، فقط نشسته بود و انتظار می کشید . مسئول ایستگاه مشغول بستن غرفه بلیط بود تا برای خوردن شام به خانه برود. متیو از او پرسید : قطار ساعت پنج و نیم چه وقت می رسد .؟
کارمند فوری جواب داد : قطار پنج و نیم آمد و نیم ساعت پیش هم از اینجا رفت .ولی یکی از مسافرهای آن منتظر شما مانده ، یک دختر کوچولو .او آنجا روی نیمکت نشسته . من از او خواستم که به اتاق انتظار خانم ها برود ،اما او با اصرار گفت که ترجیح می دهد بیرون بماند و گفت که اینجا چیزهای بیشتری برای خیال بافی هست .به نظر دختر جالبی می آید .
متیو با تعجب گفت : اما من منتظر یک دختر نبودم. برای بردن یک پسر به اینجا آمده ام .قرار بود خانم الگزاندر اسپنسر اورا از نووااسکوشا به اینجا بیاورد .
کارمند ایستگاه گفت : مثل اینکه اشتباهی شده است خانم اسپنسر به همراه یک دختر از قطار پیاده شد و او را به من سپرد و گفت شما و خواهرتان اورا از یک یتیم خانه قبول کرده اید و قرار است دنبالش بیایید . من فقط همین را می دانم و هیچ بچه ی یتیم دیگری را این اطراف پنهان نکرده ام .
متیو با درماندگی گفت : من که نمی فهمم.
و آرزو کرد که ای کاش ماریلا آنجا بود و برای آن مشکل چاره ای پیدا می کرد.کارمند با بی حوصلگی گفت ))خوب بهتر است از خود دختر بپرسی .مطمئنم می تواند قضیه را توضیح بدهد . کاملا مشخص است که بچه ی سر و زبان داری است .شاید پسری با مشخصات دلخواه شما نداشته اند ((. گرسنگی به کارمند فشار آورده بود بنابراین بعد از گفتن ان حرف با عجله از آنجا رفت.او متیو بینوا را تنها گذاشت تا کاری که برایش از بازی کردن با دم شیر سخت تر بود ،انجام دهد. رفتن به سوی یک دختر، دختری غریب و یتیم و اعتراض به او که چرا پسر نیست .متیو زیر لب غرغر کرد و در حالی که با بی میلی پاهایش را روی زمین می کشید به طرف دختر رفت .
دخترک از لحظه ای که متیو از کنارش رد شده بود، چشم از او برنداشته بود .اما متیو اصلا به او نگاه نمی کرد و اگر هم نگاه میکرد، متوجه نمی شد که او واقعا چه شکلی دارد. ولی اگر یک بیننده ی معمولی جای او بود ، حتما می فهمید که یک بچه ی تقریبا یازده ساله است که پیراهنی بسیار کوتاه ، تنگ و زشت به رنگ خاکستری مایل به زرد به تن دارد. او یک کلاه ملوانی رنگ پریده روی سرش گذاشته بود و از زیر آن دو دسته موی ضخیم قرمز رنگ آویزان بود. صورت کوچک ، سفید و لاغرش پر از کک و مک بود . دهانی بزرگ داشت و چشمانش گاهی به رنگ سبز و گاهی به
رنگ طوسی در می آمدند . اگر بیننده ی مورد نظر ما کمی دقیق تر نگاه می کرد ، متوجه می شد که چانه ی دخترک تیز و برجسته است ، نشاط و سرزندگی در چشمان درشتش دیده می شد و دهانی خوش حالت و پیشانی بلندی دارد .
حتی ممکن بود بیننده ی نکته سنج ما در این مدت کوتاه می فهمید که آن دختر کوچک و سرگردان ، روح بزرگی دارد و متیو بی جهت از او می ترسد . البته متیو مجبور نشد خودش سر صحبت را باز کند ، چون به محض آنکه دختر متوجه شد متیو به طرفش می آید ، از جایش بلند شد . او با یک دستش دسته ی چمدان کهنه و قدیمی اش را چسبید و دست دیگرش را به طرف متیو دراز کرد و با لحنی شیرین و واضح گفت : شماباید آقای متیو کاتبرت از گرین گیبلز باشید . از دیدنتان خیلی خوشحالم .کم کم داشتم از آمدنتان نا امید می شدم و فکر می کردم چه اتفاقی ممکن است باعث نیامدن شما شده باشد
داشتم فکر می کردم که اگر شما امشب دنبالم نیایید ،از آن درخت گیلاس جنگلی که در پیچ جاده است، بالا بروم و شب را همان جا بمانم . من یک ذره هم نمی ترسیدم چون خوابیدن زیر نور ماه و روی یک درخت گیلاس جنگلی که پر از شکوفه های سفید است ، خیلی لذت بخش است ،شما اینطور فکر نمی کنید؟ آدم خیال می کند در یک تالار مرمرین زندگی می کند ،این طورنیست؟ البته مطمئن بودم که اگر شما امشب نمی امدید، فردا حتما می آمدید.
متیو همانطور که دست لاغر و استخوانی دخترک را دردستش گرفته بود ،تصمیم خودش را گرفت .او نمی توانست به آن دخترک که با چشمان درخشانش مشتاقانه به او نگاه می کرد بگوید که اشتباهی رخداده است .پس بهتر بود اورا به خانه می برد و آن وظیفه را به عهده ی ماریلا می گذاشت. به هر حال آن اشتباه به هر دلیلی رخ داده بود ،او نمی توانست دخترک را در برایت ریور رها کند ، بنابراین همه ی سوالات و توضیحات را به زمانی موکول کرد که به گرین گیبلز برسد .متیو با کم رویی گفت : " ببخشید که دیرکردم بیا برویم. اسبم در حیاط هتل است . کیفت را بده به من
". دخترک با شادمانی پاسخ داد:" نه، خودم آن را می آورم .سنگین نیست . همه ی وسایل زندگیم را داخلش ریخته ام ، اما سنگین نشده. در ضمن باید آن را به روش خاصی حمل کرد ، وگرنه دسته اش از جا در می آید. بنابراین بهتر است خودم نگهش دارم ، چون قفلش را بلدم. این چمدان خیلی قدیمی است . آه ، منت خیلی خوشحالم که شما آمده اید .اگرچه خوابیدن روی درخت گیلاس جنگلی هم خالی از لطف نبود .راه راه درازی ذرپیش داریم . نه؟ خانم اسپنسر می گفت که نا آنجا دوازده کیلومتر راه است .من از این بابت خوشحالم . چون سواری را خیلی دوست دارم .وای خیلی
خوب است که قرار است با شما زندگی کنم و مال شما باشم . من تا به حال مال کسی نبوده ام . یتیم خانه هم بدترین جای ممکن است . فکر نمی کنم شما هرگز در یتیم خانه بودن را تجربه کرده باشید. بنابراین نمی توانید بفهمید آنجا چه جورجایی است . بدتر از ان چیزی است که تصورش را می کنید و خانم اسپنسر می گفت که خیلی بی انصافم که این حرف را می زنم . ولی من بی انصاف نیستم .
آدم های یتیم خانه افراد خوبی اند . اما در یتیم خانه چیزهای کمی برای خیال بافی وجود دارد. فقط می شود درباره ی یتیم ها فکر کرد. البته خیال بافی در مورد آنها خیلی جالب است . مثلا آدم میتواند خیال کند دختری که کنارش نشسته ممکن است فرزند یک کنت باشد که وقتی خیلی کوچک بوده توسط پرستار بی رحمش دزدیده شده و پرستار قبل از آنکه بتواند اعتراف کند مرده است . من عادت دارم شب ها بیدار بمانم و از این خیال بافی ها کنم ،چون روزها وقت ندارم فکر کنم . به خاطر همین است که این قدر لاغرم . من بدجوری لاغرم ،اینطور نیس ؟؟ همه ی بدنم فقط پوست و استخوان است . همیشه درخیالم تصور می کنم که خوشگل و تپل شده ام و روی آرنجم فرورفتگی ایجاد شده ."
دخترک پس از گفتن این جمله ساکت شد زی را هم نفسش بند آمده بود و هم به درشکه رسیده بودند . وقتی سوار درشکه شدند ، او دیگر هیچ حرفی نزد . آنها از روستا خارج شدند و به راه خود در سراشیبی جاده ادامه دادند.قسمتی از جاده ، خاک بسیار نرمی داشت و اطراف آن را درختان گیلاس پرشکوفه و توسکاهای باریک و سفید پوشانده بودند. دختر بچه دستش را دراز کرد و یک شاخه از درخت آلوی جنگلی را که به پهلوی درشکه کشیده می شد، کند و پرسید به نظرت زیبا نیست؟ راستی اسم آن درخت که شاخه های سفید و تور مانندی داردو به طرف جاده خم شده است چیست؟"
متیو گفت : راستش نمی دانم .
آهان یک عروس است . عروسی سفید پوش با توری زیبا . من هیچوقت عروس ندیده ام .اما می توانم آن را تصور کنم. فکر نمی کنم خودم هیچوقت عروس بشوم.من خیلی زشتم و هیچکس حاظر نمی شود با من ازدواج کند . مگر اینکه یک خارجی به سراغم بیاید . البته گمان نکنم آن خارجی هم شخص چندان مهمی باشد.به هرحال امیدوارم یک روز بتوانم یک پیراهن سفید بپوشم .من عاشق لباس های خوشگلم. اما تا جاییکه یادم می آید هرگز یک پیراهن قشنگ نداشته ام .
البته شاید این توقع زیادی باشد ، این طور نیست ؟به همین خاطر فقط در خیالاتم خودم را در لباس های گران قیمت تصور میکنم . امروز بیرون از یتیم خانه به خاطر پوشیدن این پیراهن نخی قدیمی و زشت خیلی خجالت کشیدم .می دانید، همه ی بچه های یتیم خانه مجبورند چنین لباس هایی بپوشندزمستان سال پیش تاجری 300متر از این پارچه ها را به یتیم خانه هدیه کرد مردم می گفتند دلیلش این ب وده که نتوانسته آنها را بفروشد ،اما من ترجیح می دهم فکر کنم که او از روی خیرخواهی چنین کاری کرده. شما هم موافقید؟ وقتی ما سوار قطار شدیم ، احساس کردم همه با ترحم به من نگاه می کنند . بنابراین فوری تخیلم را به کار انداختم و احساس کردم زیبا ترین لباس ابریشمی آبی رنگ را به تن دارم. چون وقتی خیال بافی می کنی بهتر است بهترین حالت را تصور بکنی و صاحب یک کلاه بزرگ پر از گل و شکوفه ، یک ساعت طلا و یک جفت دستکش و پوتین باشی. این فکرها مرا سرحال آورد و با تمام وجود از سفرم به جزیره لذت بردم . حتی موقع سفر با کشتی هم حالم بد نشد . خانم اسپنسر هم همین طور . البته او هیچ وقت مریض نمی شود .او می گفت هرگز کسی را ندیده که به اندازه ی من پر جنب و جوش باشد و به قدری نگران بوده من از
عرشه به دریا بیوفتم که مراقبت از من فرصتی برای دریا زدگی برایش باقی نگذاشته. ولی اگر جنب و جوش زیاد من باعث شده او دریا زده نشود ،باید از این بابت ممنون باشد ، این طور نیست ؟ من دوست داشتم همه جای آن کشتی را ببینم ،چون معلوم نبود باز هم چنین فرصتی برای من پیش می آمد یا نه !
وای آنجا هم پر از درخت های گیلاس پرشکوفه است !. این جزیره پر شکوفه ترین جای دنیاست . من واقعا عاشقش شده ام و خوشحالم که قرار است اینجا زندگی کنم . بارها شنیده بودم که جزیره پرینس ادوارد جای زیبایی است. همیشه در خیالم به اینجا می آمدم ،اما انتظار نداشتم در واقعیت هم چنین اتفاقی بیوفتد .خیلی جالب است که خیالات آدم به حقیقت تبدیل شوند ، این طور نیست؟ اما آن جاده های قرمز خیلی خنده دارند. وقتی ما در شارلوت تاون، سوار قطار شدیم و جاده های قرمز از کنارمان رد می شدند ،از خانم اسپنسر پرسیدم که چرا آنها قرمزند و او گفت که نمی داند و التماس کرد که دیگر چیزی نپرسم او گفت که من حداقل هزار تا سوال از او پرسیده ام . فکر کنم حق با او بود ، ولی بدون سوال کردن که آدم چیزی یاد نمی گیرد . راستی، چرا این جاده ها قرمزند؟
متیو گفت : خوب ، راستش نمی دانم 
خوب ، این یکی از آن چیزهایی است که باید یک روزی کشفش کنم واقعا جالب است که آدم با دقت به اطرافش نگاه کند و چیزهای جدیدی کشف کند .همین باعث می شود که از زنده بودنت احساس خوشحالی کنی واقعا چه دنیای سرگرم کننده ای است . ولی اگر ما همه چیز را می دانستیم دیگر اصلا جالب نبود،چون دیگر هیچ موضوعی برای خیال بافی باقی نمی ماند ،این طور نیست ؟من زیاد حرف می زنم؟ مردم ک ه همیشه این طور می گویند،دوست داری دیگر حرف نزنم ؟ اگر بخواهی قبول می کنم .بااینکه سخت است اما هر وقت که اراده کنم می توان جلوی حرف زدنم
را بگیرم .
قسمت قبل:

آریا بانو


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت دوم
1400/06/22 - 20:15

http://www.banounews.ir/fa/News/663117/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-سوم
بستن   چاپ