آریا بانو - آخرین خبر / مرد فقیری
پسر کوچکی داشت . روزی به او گفت : پسرم امروز بیا با هم به باغی برویم و مقداری
میوه دزدی کنیم .
پسر خردسال با
پدر به راه افتاد ولی از کار
پدر راضی نبود ، اما نمی خواست با
پدر مخالفت کند.
وقتی که
پدر و
پسر به باغ مورد نظر رسیدند ،
پدر به کودکش گفت: تو اینجا باش و اگر کسی آمد زود بیا به من بگو که او در حال دزدی ما را نبیند.پسر در ظاهر مواظب بود و
پدر مشغول چیدن
میوه از درخت مردم ، لحظه ای بعد
پسر به
پدر گفت : یک نفر ما را می بیند !
پدر با ترس و عجله کنان از درخت به زیر آمد و گفت : کی ؟ کجاست پسرم ؟
پسر هوشیار گفت : همان خدای که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند .
پدر از گفتار عمیق
پسر شرمنده شد و بعد از آن جریان هیچگاه دزدی نکرد