آریا بانو
داستانک/ "تاکسی نوشت" از سروش صحت
پنجشنبه 7 اسفند 1399 - 18:24:52
آریا بانو - آخرین خبر / دیروز سر کار بودم که موبایلم زنگ زد. به دلم برات شد که اتفاق بدی افتاده است و درست هم بود. برادرم تصادف کرده بود و او را که حالش وخیم بود، برده بودند بیمارستان... نفهمیدم چطور خودم را رساندم سر خیابان و پریدم توی تاکسی ای که کنار خیابان پارک بود «دربست»، راننده گفت: «کار نمی کنم.» گفتم: «هر چقدر بخواین می دم، بریم.» راننده گفت: «به خاطر پولش نیست، الان...» حرفش را قطع کردم «داداش تو بیمارستان مریض دارم جان هر کی دوست داری برو.» راننده نگاهم کرد و راه افتاد... قلبم توی حلقم بود. به راننده گفتم «می شه تندتر برید». راننده تندتر رفت ولی کمی جلوتر فرمان ماشین شروع کرد به زدن و راننده کنار اتوبان ایستاد. پرسیدم «چرا وایستادی؟» راننده گفت: «پنچر شده؟» گفتم «یعنی چی؟» راننده گفت: «پنچره... ماشین پنچره...» داشتم دیوانه می شدم. گفتم: «چی کار باید کرد؟» راننده گفت: «هیچی.» گفتم: «یعنی چی هیچی؟» راننده گفت: «همیشه این جوریه.وقتی نباید بشه می شه... بپر با یه ماشین دیگه برو.» گفتم: «وسط اتوبان که ماشین نیست... زود باش پنچری رو بگیریم.» راننده گفت: «نمیشه.» گفتم: «چرا؟»، «زاپاس هم پنچره.» یقه راننده را گرفتم: «پس چرا سوارم کردی؟» راننده گفت: «من که گفتم نمی رم تو قسم و آیه دادی.» همان طور که یقه راننده را گرفته بودم پرسیدم: «حالامن چه غلطی بکنم؟» راننده گفت: «بدو.» کمی فکر کردم یقه راننده را ول کردم و با عجله از ماشین پایین پریدم و شروع کردم به دویدن... از لابه لای ماشین ها، از وسط اتوبان، از روی پل عابر از کنار خیابان می دویدم و می دویدم و می دویدم... موبایل باز هم زنگ زد ولی من دیگر جواب ندادم و فقط می دویدم...‌

برگرفته از sehat_story

http://www.banounews.ir/fa/News/530976/داستانک--"تاکسی-نوشت"-از-سروش-صحت
بستن   چاپ