آریا بانو - آخرین خبر / توی تاکسی کسی حرف نمی زد. هوا هم سرد بود و هم آلوده. به راننده نگاه کردم.
راننده پرسید: «دنبال این هستی یکی، یه چیزی بگه تو ستون تاکسینوشتات بنویسی؟»
گفتم: «بله» راننده گفت: «میخوای یه شعر برات بخونم، همون را بنویسی.»
گفتم: «چه شعری؟»
راننده این شعر را خواند:
«هر کسی قصه شوقش به زبانی خواند/چون نکو می نگرم حاصل افسانه یکی است/ این همه شکوه ز سودای گرفتاران است/ ورنه از روز ازل دام یکی، دانه یکی است/ ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ار نه/ گریه نیمه شب و خنده مستانه یکی است».
مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عجب شعری،
کیف کردم.» پرسیدم: «شاعرش کیه؟» راننده گفت: «عماد خراسانی.» این بیت را یکبار دیگر با خودم خواندم و سعی کردم حفظش کنم: «ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ار نه/ گریه نیمهشب و خنده مستانه یکی است».
برگرفته از اینستاگرام sehat_story