بزرگنمايي:
آریا بانو -
موسیقی ما / در جدیدترین قسمتِ «یاد بعضی نفرات»، «حمیدرضا آذرنگ» دربارهی «آغاسی» میگوید. آن خوانندهی که اهلِ جنوب بود و بوی شرجی دریا را با خودش به
تهران آورده بود. با آن موهای آشفته و آن ابروهای بههم پیوسته، برای آدمهایی میخواند که جنسِ خودش بودند. مردمِ کوچه و بازار بودند. گمانتان نرود آن همه محبوبیت، ذرهای او را از خودش جدا کرده بود. هرگز. هنوز اولِ وقت، نمازش را میخواند و بعد که لالهزار تعطیل میشد، آن پولهایی که مردم ریخته بودند زیرِ دستوپایش جمع میکرد و میگشت توی خیابانهای جنوبِ
تهران و میرساند دستِ مستمندان.
دربارهی او بشنوید و ببینید و نظراتتان را با ما در میان بگذارید.
متن برنامه:وقتی به دنیا آمد، روی شناسنامه اش نوشتند: «نعمت ا... آزموده». توی محلهشان هر آدمی اسمی داشت؛ او شد «نعمت نفتی». بعدتر اما یک لالهزار بود و یک آغاسی. نمادش بود اصلا. هنوز هم هست. کرور کرور آدم میریختند توی این خیابان تا او با سختی برود بالای سن، آن دستمالِ سفید را هنگام خواندن بالای سرش بچرخاند و برایشان «لب کارون» بخواند و «آمنه» یا «سنگتراش» را. مردم که خوب گرم میشدند، میکروفون را از دستهاش جدا میکرد و میرفت میانِ جمعیت و همراهشان میخواند: «دل شده کاسهی خون».
فرق داشت با خوانندگانِ آن کافههای مجلل و آن زرقوبرقشان. کارگری کرده بود مدتی تا پایش رسیده بود به صحنه. بچهی جنوب، بوی شرجی دریا را با خودش به
تهران آورده بود. با آن موهای آشفته و آن ابروهای بههم پیوسته، برای آدمهایی میخواند که جنسِ خودش بودند. مردمِ کوچه و بازار بودند. گمانتان نرود آن همه محبوبیت، ذرهای او را از خودش جدا کرده بود. هرگز. هنوز اولِ وقت، نمازش را میخواند و بعد که لالهزار تعطیل میشد، آن پولهایی که مردم ریخته بودند زیرِ دستوپایش جمع میکرد و میگشت توی خیابانهای جنوبِ
تهران و میرساند دستِ مستمندان.
آن همه محبوبیت، پای خیلی از آهنگسازان را به لالهزار باز کرد، پای آنانی که میخواستند «آغاسی» ترانهشان را بخواند تا شاید شنیده شود. رادیو هم سراغش آمد و او اولین خوانندهی مردمی شد که صدایش رسید به امواجِ رادیویی.
شاید برای همینها بود که طرفدارانش تا همیشه به او وفادار ماندند. حتی بعد از آنکه سالها نخواند. دو سال قبل از مرگش بود که دوباره برگشت لالهزار. به
تئاتر پارس. مردم باز خیابان را بستند. او دوباره با آن پاها به سختی بالای سن رفت و دوباره خواند و دوباره دیگر نخواند.
آن سالهای آخر نخواندن و دوربودن از مردم خیلی خستهاش کرده بود. حبس شده بود توی رستورانش در کرج. هنوز هم اگر کاری از دستش برمیآمد، انجامش میداد. حالِ خودش خوب نبود و رفت میانِ سالمندانِ جادهی حصار و برایشان خواند تا شاید برای چند
ساعت هم که شده، یادشان برود که آخر عمرشان را کجا دارند سر میکنند.
آنروز که مرد، مردم برایش سنگِ تمام گذاشتند. بدرقهاش باشکوه بود. خیلی باشکوه.
تهران تا کرج قفل شد. مردم با عزت جانِ بیجانش را روی دست گرفتند و با شیون گذاشتندش توی خاکِ امامزاده طاهر. حالا خیلی سال از آن روز گذشته؛ اما «آمنه» را هنوز خیلیها میخوانند.