داستان کوتاه/ لبخند دمغی بر لبهای وزیر نقش بست؛ دیلماج
مقالات
بزرگنمايي:
آریا بانو - اعتماد /دو ساعت مانده به دیدار رسمی وزیر با رییسجمهور. آقای وزیر سرش گیج رفت. احساس کرد پرده سیاهی جلو چشمانش را گرفت. چشم به هم زدنی کاردار سفارت و یکی از همراهان، خودشان را به اتاق وزیر رساندند. فیالفور آمبولانس خبر کردند. از طبقه چهارم هتل با آسانسور پایین آمدند. کاردار سفارت گفت:«تا بیمارستان راهی نیست.»
وزیر در حالی که سرش گیج میرفت، گفت:«پس با وسیله شخصی بریم.»
در راه هزار فکر منفی به ذهن وزیر هجوم آورد.
دکتر میانسال، وزیر را معاینه کرد. نبض و فشار او را گرفت. متوجه شد که علت وضعیت پیش آمده، فشار و استرس بیش از حد است و نه چیز دیگر ولی به وزیر و همراهان حرفی نزد. فقط گفت:«شما از لحاظ جسمی مشکلی نداری.»
کاردار سفارت پرسید: «خطری آقای وزیر رو تهدید نمیکنه؟»
دکتر قاطعانه پاسخ منفی داد.
به هتل برگشتند. فرصت هنوز باقی بود. پردههای خوشدوخت و خوشرنگ که پشت پنجرهها آویزان بود به نظر وزیر خیلی ضخیم آمدند. احساس کرد هوا از آنها عبور نمیکند. اکسیژن کم است. نگاهش به روکش مبلها خیره شد. همرنگ پردهها بود. چه خوشسلیقه! وزیر نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد ولی دلش بدجوری شور میزد. فکر کرد:«ممکنه در رابطه با ارسال محموله آخری باشه. من که تمام سعی و تلاشم رو کردم. یکی، دو نفرِ رو هم از مخمصه نجات دادم. تازه بار اولمون که نبود، در این چند سال گذشته، بارها چنین کارهایی کرده بودیم، پس بیجهت نگرانم!» و سعی کرد خودش را آرام کند. کم کم وزیر آماده میشد تا با هیات همراه به ملاقات رییسجمهور سیاهپوست برود. به یاد حرفهای دیشب یکی از اعضای سفارت افتاد: «کشوری به این کوچکی با جمعیت 12 میلیونی، 80 حزب داره و ...».
سوار ماشین آخرین سیستم ضد گلوله شد. ماشین اسکورت هم بود. ولی فکر و ذهن و خیال جای دیگر بود، جاهای دیگر. ملاقات و سفر استانی آخری را که دو هفته پیش با رییسجمهور رفته بود به یاد آورد که هیچ مشکلی پیش نیامده بود. همهش بگو- بخند بود.«پس چرا من این همه تشویش دارم. نگرانی من از بابت چیه؟ تصمیمهای آنی؟ تصمیمهایی غیرمنطقی! تصمیمهای غیرِعُرف. و گرنه... فقط روز آخر گفتم این کارهای پوپولیستی لازمه؟ زیاد نیست؟ این حرکات، نمایشی نیستند؟ تو هر ده کوره که میریم، لباس محلی میپوشی. رو طاق ماشین میری. خودِ تو، مثلا کجا بود که رفتیم، آهان همین گتوند بود. درسته که محل زندگی قیصر امینپور بوده، هر چند قیصر فقط دوره ابتدایی اونجا درس خوانده، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاهش که جاهای دیگه بوده- خلاصه این گتوند هنوز شهرستان هم نشده. تو لباس بختیاری پوشیدی. فکر نمیکنی این کارها اضافهس.» یک لحظه چپ چپ نگاهم کرد. بعد زد به شوخی. عادتش بود. خندید و گفت:«این حرفهای فرنگیو ول کن. قاب زینو بچسب! تو از روانشناسی این جماعت چی میدونی؟ چند واحد پاس کردی؟ تو میدونی من عاشق این مردم هستم؟ من خاک پای این مردمم. تو میدونی مردم ولینعمت ما هستن؟ ما هر کاری که میکنیم برای آسایش و رفاه این مردمه.» مثه اینکه پُر بیراه هم نمیگفت. این سلفی گرفتنها؟ این جماعت خودشونو کشتن، تا به ماشین برسن. عکس یادگاری بگیرن. نمیدونم این عکسها چه به دردشون میخورد. فردا بیات میشن. یکی، دو تا، ده تا که نبود. آن سرباز مادر مُرده، خودشه کشت واسه عکس. یا آن پیر زنِ آفتاب لب بام. با قد خمیده. کمری مثل کمان. عصا به دست. دو لا. نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود، گفت:«دولو* تو سی چه اومدی؟» پیرزن نگاهی از سرِ شفقت به نوجوان انداخت و گفت:«جِغِله، پ مو دلی ندارم!» کسی نبود به قول خودشان از این دولو، از این پیر زن بپرسه آخه تو هلک هلک بلند شدی اومدی که چی؟ که یه عکس بگیری. عکس چه به دردت میخوره. میخوای نشون کی بدی؟ نوههات؟ دکتر بِش گفت مادر جان! تو چرا زحمت کشیدی آمدی. اجازه میدادی خودم خدمت میرسیدم. خم شد تا دست او را ببوسد. نزدیک بود بغلش کند. انگار همه مردم شهر آمده بودند تو استادیوم نیمه ساخته، برای تماشا، یا سخنرانی. نمیدونم، گمان کنم به دل گرفت، شاید هم من اشتباه میکنم. ما که با هم اختلاف داشتیم. خیلی بحثهای جدیتر، گندهتر از اینها با هم میکردیم، ولی... نکنه مُترصد فرصتی بوده، که تلافی کنه. نه، بیخود و بیجهت، خیال بد میکنم.»
به کاخ ریاستجمهوری، محل ملاقات رسیدند. تشریفات لازم به عمل آمد. وزیر روی مبل شیک و گرانقیمت نشست. دیلماجم بود. صندلی او کمی عقبتر بین آنها گذاشته شده بود. مذاکرات شروع شد. وزیر ما که انگلیسیاش فول بود. مثل زبان مادری حرف میزد. مشکل از رییسجمهور سیاهپوست بود که یک زبان خارجی نمیدانست، شاید هم کلمهای، جملهای را متوجه میشد و سر تکان میداد. همه چیز عادی بود، خوب پیش میرفت. تا اینکه یک نفر آمد. نوشتهای به دست رییسجمهور داد. آن را خواند. گرهای در پیشانیاش نقش بست. چند لحظه بعد گره باز شد. لبخند زد و گفت:«شما قبلا وزیر امور خارجه نبودی؟»
وزیر جا خورد ولی به روی خود نیاورد. نگاهی به دیلماج، نگاهی به رییسجمهور، خیلی عادی گفت:«چطور مگه؟ من همین الان هم وزیرم!»
رییسجمهور برخاست و گفت: «نه، نیستی!»
وزیر به دیلماج گفت:«آقای رییسجمهور چی میگه؟ ... واسه خودش. اشتباهی پیش اومده. نکنه تو درست ترجمه نکردی. چطور ممکنه؟ همچین چیزی سابقه نداشته!» رییسجمهور محل ملاقات را ترک کرد. لبخند دمغی بر لبهای وزیر نقش بست.
دولو: پیرزن فرتوت، پیر سالخورده و از کارافتاده افتاده
حسن فریدی
-
جمعه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۸:۲۵
-
۳۸ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/583567/