داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت ششم
مقالات
بزرگنمايي:
آریا بانو - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروشترین کتابهای سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که میگوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه میکند. این کتاب هم به یکی از کتابهای پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بیتاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد.
قسمت ششم:
مثل مرغ سرگشته هر روز صبح و عصر دم تیمچه رفتم، روی پله ها نشستم حاجی آقا نیامد. یکروز آقا مرتضی قهوه چی گفت:
- رحیم چر ا نمی روی خانه حاجی؟ برو شاید مریض شده باشد ...
نمی دانم هیچوقت نه من نه مادرم عادت نداشتیم بدون اینکه حاجی آقا یا زنش احضارمان کند به خانه شان برویم، فکر می کردیم بی ادبی است، قابلشان نیستیم.
ولی این بار فرق می کرد سه روز بود از حاجی آقا خبری نبود. باز هم سر خورده و افسرده برگشتم خانه.
- مادر، قهوه چی امروز می گفت بروم خنه حاجی سر و گوشی آب بدهم، شاید مریض است، زبانم لال، زبانم لال شاید اتفاقی افتاده؟
- خودش مریض است بقیه اهل خانه هم مریض اند؟ خب صمد آقا را می فرستاد خبر می داد.
- اگر کسی مرده باشد چی؟
- مرده؟ نه خیال بد نکن خبر مرگ زودتر از عروسی پخش می شود، اگر مرده بود همه اهل تیمچه خبردار بودند.
- تعجب می کنم جز من هیچکس هم سراغش را نمی گیرد.
- پسر بیچاره ام فقط تو چشمت بدست اونه، دیگران سرشان به کار خودشان مشغول است، آنقدر دارند که غم دیگری را نخورند.
- پس تو می گویی فردا بروم سری به خانه شان بزنم؟
- برو، حتماً برو.
- تو کی قرار است بروی؟
- خیلی مانده.
فردا صبح منقلب و نگران راهی منزل حاجی آقا شدم. راه برایم خیلی طولانی شد، پای رفتن نداشتم، راهی که همیشه با سبدی سنگین خیلی تند و قبراق می رفتم، حالا بدون بار، به سنگینی طی می کردم. هزار فکر نا بجا کرده بودم، اگر بروم ببینم حاجی آقا مرده؟ کمی منظره مرگ او را مجسم می کردم بعد به خودم دلداری میدادم که مگر پدرت مرد چه شد؟ اگر پسرش مرده باشد چی؟ گویی شیطان در درون من می گفت، با مرگ این یکی هم عزت تو بیشتر می شود. دلم از همین ها می گرفت، چرا سرنوشت من چنین رقم خورده بود که هر مردۀ جوانی مرا به جلو می راند، نه خدا نکند آقا صمد هرچند که تنبل است و دل به کار نمی دهد اما پسر با ادبی است مهربان است به چشم پادوی حجرۀ پدرش به من نگاه نمی کند، خیلی با محبت است. حاجی خانم چی؟ آنوقت مادرم از نان می افتاد، حاجی خانم کلی دست مادرم را گرفته، خویش و آشنایان زیادی دارد که مادرم را معرفی کرده، نه خدا نکند. هیچ حب و بغضی نسبت به دخترشان نداشتم، مرگ و زندگی اش مسأله ای نه برای من نه برای مادرم بوجود نمی آورد هرچند که مادر یکبار گفته بود:
- رحیم زمانه بدجوری عوض شده من تا مادر شوهرم زنده بود جرأت نداشتم خاله رقیه را بگویم بیاید اصلاحم کند، اما حالا دختر ها جلوی سر و همسر همه کار می کنند. و من از همان موقع دلم نسبت یه این دختر و شاید دختر های مثل او چرکین شده بود مثل اینکه یکی از درون نهیب زد:
- جون بکن رحیم، بدو بقیه راه را تند تند برو، کمتر مُس مُس کن.
نیروی تازه ای پیدا کردم کلمات برای من آهنگ مخصوصی داشتند مُس مُس دو تا سین داشت که صدای کشیده شدن قلم نی روی کاغذ را برایم تداعی می کرد، جان گرفتم پا تند کردم نمی دویدم ولی مثل دویدن می رفتم. وقتی جلوی در حاجی آقا رسیدم نفس نفس می زدم. بسم الله الرحمن الرحیم و با دستگیره در را دو بار کوبیدم. صبر کردم فاصلۀ اتاق تا در را پیش خودم حساب کردم، همیشه در را می زدم می ایستادم تا برسند عجله نکنند، همه اهل خانه حاجی آقا در زدن مرا می شناختند.
رحیم فقط دو بار در می زند
طول کشید کسی نیامد، صدای پایی روی سنگفرش های حیاط بلند نشد، صدای باز شدن در اتاق شنیده نشد، صدای پایین آمدن از پله ها شنیده نشد.
دوباره دستگیره را بلند کردم و دو ضربه دیگر زدم. نع، نمی شنوند، مگر درون خانه چه خبر است؟ مگر می شود همگی با هم بمیرند؟ چرا نمی شود؟ چرا نمی شود؟
ممکن است غذای مسمومی خورده باشند و همه مرده باشند، ممکن است از بوی زغال همگی خفه شده باشند، ممکن است ...
روی در های قدیمی معمولاً دو تا دستگیره بود یکی دراز و یکی گرد حلقه ای، مردم عادت داشتند که یک قانون نانوشته را اجرا کنند و آن قانون این بود که اگر مردی در را می زد دستگیره چکشی دراز را به صدا در می آورد و اگر زنی بود از صدای چکش دستگیره حلقه ای استفاده می کرد. کسانی که توی خانه بودند از صدای چکش می فهمیدند که پشت در زن است یا مرد. فکر کردم نکند حاجی آقا و صمد آقا خانه نیستند و دو تا زن نمی خواهند در را به روی مردی باز کنند، چه کنم؟
دل به دریا زدم و چکش حلقه ای را تکان دادم. یکبار دوبار ، سه بار. کسی نبود، همه رفته بودند، شاید خبر مرگ فک و فامیلشان را از شهر دیگری شنیده بودند و همگی رفته بودند. سلانه سلانه برگشتم، ننه ام بیشتر از من دلواپس بود، برایش تعریف کردم که هم اینطرف در را زدم و هم آنطرف در را، ولی کسی خانه نبود.
چند روزی گذشت و من بدون تعطیلی هر روز و هر روز سر به تیمچه می زدم، از این که حاجی آقای محسن و حسن می آمدند و آنها مثل همیشه چایی می بردند و جارو می کردند و آماده خدمت بودند دلم یکجوری می شد، چه می دانم شاید حسودیم می شد بالاخره روزی که نوبت مادر بود که خانه حاجی آقا برود رسید، صبح مادر گفت: تو امروز می خواهی نرو، الکی اینهمه راه میروی میایی که چه؟ بمان خانه من بروم، بالاخره ته و توی قضیه را در می آورم مثل تو دست خالی بر نمی گردم.
یه خرده به من برخورد، بعد از مدت ها قلم و دواتم را آوردم و بعد از رفتن مادر کمی مشق خط کردم .
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
*************************************
دو سال از آن روز می گذرد. در طول این دو سال هیچکس بالاخره نفهمید که چه بر سر حاجی آقا و اهل و عیالش آمد اما آنچه مسلم بود این بود که قتل و مرگی اتفاق نیافتاده بود که اگر بود حتماً پای نظمیه و قانون به خانه شان باز می شد ولی نشد.
من دوباره سرگردان شدم، دوباره بیکار شدم و هر قدر سن ام بالاتر می رفت احساس ناراحتی ام بیشتر و بیشتر می شد. وقتی مشدی جواد با تی پا بیرونم کرد حالا می فهمم که اصلاً حالیم نشد سهل است که حالا که بگذشته نگاه می کنم میبینم خوشحال هم شده بودم. اما حالا وضع فرق می کرد، پسر بزرگی بودم و بیکاری بد جوری آزارم می داد مخصوصاً که احساس می کردم نانخور مادر شده ام، هر چند که مادرم بود، و مرا به اندازه تمام دنیا دوست می داشت اما غیرت مردانگی ام راحتم نمی گذاشت.
روزی که به قصد پرس و جوی، سری به تیمچه فرش فروش ها زدم آقا مرتضی قهوه چی صدایم کرد:
- رحیم، رحیم
بیا یک چایی پیش ما مهمان باش
سلام و علیکی جانانه کردیم، سابقه و چندین و چند ساله آشنایی، عمیق تر از آن بود که به این زودی محو شود اگر من پیشش نمی رفتم که چای بخورم خب برای خودم دلیل داشتم.
- رحیم هنوز کار گیر نیاوردی؟
- نه آقا مرتضی.
- حاجی باقر شاگردش را بیرون کرده میری پهلوی او؟
- آقا محسن را؟ چرا؟
- حرفشان شد مثل اینکه دست کجی دیده بود.
- محسن؟ امکان ندارد، من اگر به دست خودم شک کنم به محسن محاله، او آنقدر حرام و حلال سرش می شد که باورکردنی نبود.
- تو بهتر می دانی یا صاحب کارش؟
- من، من بهتر می دانم، من و محسن خیلی با هم نزدیک بودیم من چند بار شاهد بودم که محسن حتی قند هایی که تو پهلوی چایی می گذاشتی و خورده نمی شد دوباره به تو برمی گرداند.
- خب حالا چرا دعوای محسن را با من می کنی؟
- دوستم بود، دلم آتش گرفت، تهمت زدن کار آسانی نیست می گویند خداوند از تهمت نمی گذرد.
- رحیم میری پهلوی حاجی باقر یا نه؟
- نه
- چرا؟ مثلاً به خاطر چی؟
- به خاطر نان و نمکی که با محسن خوردم، محسن هم مثل من بی پدر بود تازه وضعش بدتر از من بود من خودم هستم و مادرم طفلی محسن دو تا بچه کوچکتر از خودش را هم اداره می کرد حاجی باقر برود دنبال محسن، من جای محسن را نمی گیرم، نکند به پشت گرمی من محسن را جواب کرده؟ هان؟
- نمی دانم رحیم، بیخود قبول کردم که پیامش را به تو برسانم.
- پس اون پیام داده، آهان؟ بیخود کرده، بره دنبال یکی دیگر.
- رحیم، پشت پا به بختت نزن. تو هم گرفتاری، لجبازی نکن.
- اَه بخت بخت بخت، کدام بخت؟ پادویی هم خوشبختی است؟ من اگر بخت و اقبالی داشتم اینقدر دربدر و آواره نمی شدم،پدرم نمی مرد، اربابم گم نمی شد، تا میاد یک ذره کار و بارم روبراه شود درد و بلای تازه ای به سراغم می آید، پیر شدم بخدا دارم پیر می شوم بسکه شب و روز غصه می خورم.
- چرا سربازی نمی روی؟
- می خواستم بروم، نشد. پدر ندارم کفیل مادرم هستم، تازه من بروم مادرم را چه بکنم؟ مگر می شود در این دنیا که تنها امیدش منم تنهایش بگذارم؟ گرگ هایی هستند که هنوز چشمشان،چشمهای هیزشان به دنبالش هستند، کجا بروم؟ چه جوری بروم؟ دلم مدام شور مادر را دارد پدرم او را به من سپرده گفته رحیم، جان تو و جان مادرت، نمی توانم ولش کنم نمی توانم تنهایش بگذارم، او تنهایم نگذاشت، می توانست سر و سامان بگیرد، می توانست صاحب خانه و زندگی شود، اما به خاطر من بود که به همه گفت:نه. می فهمم حالا که بزرگ شدم بهتر می فهمم.
- مادرت را شوهر بده خودت برو سربازی و خندۀ زشتی کرد.
قند و چایی که تعارف کرده بود روی زمین تف کردم چایی را پاشیدم روی زمین.
- تف، زهرمار می خوردم بهتر از این چایی زهرماری بود.
- رحیم رحیم
- زهرمار رحیم کوفت رحیم.
از آنجا فرار کردم و دیگر هرگز پا به تیمچه فرش فروش ها نگذاشتم.
فاصله بین تیمچه تا خانه را اصلاً به یاد ندارم چگونه طی کردم، بشدت ناراحت بودم هر کس از راه می رسید به مادر من توهین می کرد همه فکر می کردند چون آه در بساط نداریم شرافت هم نداریم. وقتی خانه رسیدم مادرم از سر و وضعم فهمید که ناراحتم.
- چیه پسرم؟ چی شده؟ حاجی آقا باز هم پیدایش نشده؟ خبر مرگش آمده؟
- می دانی مادر دلم می خواهد سر به تن هیچ کس نباشد، دیگه دارم دیوانه می شوم آخه چقدر بیکار بمانم؟ چقدر حرف این و آن را بشنوم بالاخره خودم را می کشم.
- چی شده رحیم، یک چیزی شده.
- به من بگو ببینم مادر، خدا با آدم حرف می زند؟ یا اونهم حرف نمی زند و ساکت است؟
- کفر نگو پسر کفر نگو، با خدا چکار داری؟
- تو به من بگو ببینم خدا حرف می زند یا نه؟
- به حق چیزهای نشنیده.
- من فکر می کنم حرف می زند منتها آدمها شعور شنیدنش را ندارند، چقدر با شما حرف زد چقدر خوب و بدتان را گفت چرا گوش نکردید؟
- رحیم حالت خوبه؟ به سرت زده؟
- نه ننه جان فعلاً به سرم نزده اما دیگه کم مانده زنجیری شوم کم مانده سر به بیابان بگذارم.
- چی شده نصف جانم کردی؟
- میدانی مادر؟ اصغر را زاییدی مرد، رفتی اکبر را زاییدی، آنهم مرد، عباس را زاییدی، باز هم مرد زور زور مباس را هم زاییدی آن هم مرد از رو نرفتید کبری را زاییدی آن هم مرد باز ام از رو نرفتید مبری را درست کردید، آخه خدا چه جوری باید با آدم های نادان حرف بزند؟ هی به شما گفت شما نباید بچه دار شوید شما نباید بچه داشته باشید باز هم از رو نرفتید. من بدبخت گردن شکسته را آواره روزگار کردید، بدبخت کردید، بیچاره کردید. زنگوله پای تابوت پدر شدم. مادرم اشک توی چشم هایش پر شده بود و چانه اش می لرزید، اصلاً دلم نسوخت.
- لااقل دختر هم نشدم که یک گردن شکسته نجاتم بدهد بروم قاتون درست کنم رخت بشویم.
- پسر من که دختر بودم چه کردم؟ شوهر نکردم؟ بدبخت نشدم؟
- اگر بدبخت بودی چرا هی بچه آوردی هی بچه پس انداختی؟هی خدا گفت نباید بچه بیاوری باور نکردی هی سماجت کردی هی ... هی ...
- پسر خدا داد، بچه را خدا داد.
- خدا، خدا، خدا ... هر اشتباهی می کنند می گویند خدا، خدا کجا از کار های شما خبر دارد؟
- پسر کفر نگو، بلند شو، سر و صورتت را بشور،استغفرالله بگو، انشاءالله کار پیدا می کنی، سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم، انشاءالله خود ابوالفضل گره کارت را باز می کند.
- آی مادر، خدا در کار من وامانده، اینهمه خدا خدا می کنم گره از کارم باز نمی شود تو خدا را ول کردی حالا سفره حضرت ابوالفضل باز می کنی؟
- رحیم کفر می گی، بلند شو، استغفرالله بگو برو دست و صورتت را بشور بیا.
لباسم را در آوردم لحافم را انداختم روی زمین و روی آن ولو شدم، هزار تا فکر توی کله ام برو بیا داشت، اما هرچه فکر کردم بالاخره نفهمیدم من که به خاطر مادر عصبانی شده بودم بخاطر او از پیش قهوه چی فرار کرده بودم، چرا سر مادر داد زدم چرا با او یکی بدو کردم.
ادامه دارد...
قسمت قبل:
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجم
1400/01/27 - 22:00
-
يکشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۳:۰۸
-
۱۳ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/567287/