آریا بانو
داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هجدهم
يکشنبه 14 دي 1399 - 23:28:52
آریا بانو - آخرین خبر / پنجشنبه ها
هنوز تاریکِ تاریک است که بیدار می شویم.
ما به اراده بیدار می شویم نه به عادتِ زنگِ ساعت.
کوله ی کوه، لباس ها و کفشهای مان، نزدیکِ در، آماده است.
بی صدا لباس می پوشیم. کفش ها را به دالان می بریم و جلوی درِ خانه می پوشیم تا سروصدا راه نیندازیم.
شب را دوست داریم و در شب راه پیمودن را.
بیزارم از آنها که چراغهای دستی شان را به درون شب پرشکوه کوه می آورند.
شب را دوست داریم به خاطر شب بودنش، نه با نوری فقیر، گیج، در به در و بی فایده آن را زخمی کردن.
شب را، بوییدن شب را و نرم نرمک ناپدید شدن ستارگان را.
حالی میان شب و روز را.
از صبح کاذب به صبح صادق و به نَفسِ صداقت عینی رسیدن را. صدای شب، صدای طلوع، صدای آفتاب را.
بیزارم از آنها که صداهای شهری را به کوه می آورند.
ما موسیقیدانان بزرگمان را دیده ایم که برای شنیدن موسیقیِ طبیعت به کوه می آیند.
خاموش خاموش در گنج طبیعت، روی تخته سنگی، می نشینند و پر می شوند. آنوقت،شگفتا! ابلهانی را دیده ییم که در کوه، گوش های خود را بر صدای طبیعت بسته اند و موسیقی شهری را به کوه آورده اند. ما حتی دیده ییم که در چایخانه هایی که کنار آبشارها ساخته اند،موسیقی شهری پخش می کنند...
ما پیاده نوردان قدیمی، همدیگر را در تاریکی شبانه نیز می شناسیم، ما به هم سلام می کنیم، "صبح به خیر" میگوییم و "تمامی روزتان به خیر".
من و تو، در کوره راه های باریک لغزنده، در کنار هم نمی رویم، به دنبال هم می رویم.
در پی هم بودن، گهگاه، لذتی دارد پیش از کنار هم بودن. صدای قدم های تو را می شنوم. صدای نفس های تو را، و تک جمله های تو را.
-بگذار شب سخن بگوید، که سرشار از گفتن است و تشنه ی گفتن.
-شب انگار که فخر رازمندی می فروشد. کلماتش، گرچه به زمزمه می ماند، ذره یی متواضعانه نیست. غروری دارد که روز ندارد.
-حق است که چنین باشد. رازهای درون شب، معجزه نیست، اما زیباست.
ریه های مان تجدید حیات می کنند. احساس سبکی و سرزندگی می کنیم. نفس های عمیق،لبخندهای بی دلیل. انگار که بوی خوب ترین عطر جهان را استشمام کرده ییم. بوی برف، پچپچه ها و زمزمه ها.
-جای عشق کجاست؟
-اینجا؛ در سنگ سنگ کوه، در قطره قطره ی رود، در ذره ذره ی هوای ناب، در قدم های بی صدای نسیم سرد زمستان.
-پاییز.
-بهار.
-یا تابستان، بر بلندای قله ی دماوند.
-یا لا به لای برف های علم چال و تخت سلیمان.
- یا در سهند و ساوالان من.
-دیگر معجزه یی در کار نیست. هیچ چیز مانند اراده به پرواز، پریدن را آسان نمی کند.
زندگی را با کوه، با آسمان، با هدف، با ایمان و عشق، پر باید کرد. یا باید خالی و پوک و ناقابل نگهش داشت و نام زندگی را از روی آن برداشت.
در طول راهف مشکاتیان موسیقیدان را می بینم، بیژنی خطاط را، استادمان شفیعی کدکنی را، تعریف خوش صدا را، کسانی که به ما نواختن ساز را آموخته اند و ساختن سفال را،ناشر نخستین کتاب کوچک شعرم را می بینم؛ جلال هاشمی. ولایتی وزیر امور خارجه ی میهن مان را-بدون محافظ، راحت و بی دغدغه- چند وزیر دیگر، بسیاری از بزرگان فرهنگ و ادب و سیاست، گروهی از مبارزان قدیم، و جمعی از آشنایان، رفقا و دوستان را...
اینها، اگر نه یکپارچه، لااقل قدری باید عاشق باشند و همانقدر هم درست....
طبیعت، یک عاشق کامل واقعی ست؛ چرا که هرگز خود را تکرار نمی کند. دو پاییز همرنگ، دو بهار همسان، دو تابستان همگون، دو زمستان مثل هم، هرگز، در تمام طول حیات انسان پیش نیامده است.
-این برگ را نگاه کن! از این برگ، عکس بینداز! جایش را معین کن، و رنگش را، و حالتی را که به خود گرفته. آیا سال بعد، این برگ همین گونه خواهد بود؟
عشق، دست کم باید مثل برگ درختی جنگلی باشد...
مثل همیشه، و همیشه هم تازه و پرشور. ما، آن بالا، در خلوت یا در کنار چند دوست قدیمی، یک ساعت، کمی بیشتر یا کمتر، بدون کشیدن سیگار، و بی آنکه همچون شبه روشنفکران، مست و لول و خمار باشیم.
جدی ترین بحث های مان را می کنیم. کوه، جای امنی ست.
می نشینیم، من چای را علم می کنم.
-تو، هنوز، و مثل روزهای اول، به این حکومت، یا به این نظام، معتقدی؟
-البته. اگر نبودم که اینجا نبودم، در سیاهکل یا پشت ساوالان تو بودم.
-بسیار خوب! چه مانعی دارد که ما، ضمن اینکه به چیزی معتقدیم و به آن اعتماد داریم، از بیم آنکه مبادا آن چیز، زمانی مورد تهاجم قرار بگیرد، سقوط کند،بی اعتبار شود، و یا از راهی که ما قبول کرده ییم منحرف شود، "مراقبت های ویژه" را رها نکنیم؟
-مانعی ندارد
-پس چه مانعی دارد که ما، همچنان، بر سر بحث های پرشور ساسی مان بمانیم. و نیز، آموزش های مبارزاتی مان را رها نکنیم؟
-به عنوان مخالف بالقوه؟
-ابدا. به عنوان انسان ایرانی. ما برای اثبات اعتقاد و موافقت مان، رای می دهیم، در تظاهرات شرکت می کنیم، با مخالفان بحث های منطقی می کنیم. به تولید ملی کمک می کنیم. در کلاس های مبارزه با بی سوادی درس می دهیم، و خیلی کارهای دیگر را، با صمیمیت، انجام می دهیم، و برای آنکه مبادا فرو برویم، و باز به همان جایی برسیم که در گذشته بودیم، به عنوان یک جناح اندیشمند نگران آینده، تحلیل گروهی را رها نمی کنیم. عیبی دارد؟
-نه، قبول، تمام؟
-بله.
-اما از کجا این فکر به سرت آمده که باز، ایجاد یک سازمان سیاسی، لازم است؟
-از آنجا که ته دلم همیشه می لرزد، و از آنجا که ما حامل تجربه های عظیمی در مبارزه ی سازمان یافته هستیم. هر لحظه هم که نظام بخواهد، و بر حق باشد، در رکابش می جنگیم-حتی اگر هشتاد ساله باشیم.
-راستش را بگویم بانوی آذری من؟ذاتت شر است. می دانی؟
-مختصری؛ و بگو که آیا هیچگاه شده است که از من، به خاطر این شر بودنم یا به هر دلیل دیگر،بدت بیاید؟
می گویم: راه بیفتیم تا جوابت را بدهم. دیر می شود. عاشق،گهگاه، تنگ حوصله،شکاک، و مضطرب می شود. گهگاه، گرفتار سوء ظن عشق باعث می شود که دلم نخواهد برای تو هیچ مساله یی جز زندگی مشترک مان وجود داشته باشد. به همین دلیل، وقتی می بینم که آدم ها، در دنیای تو، در حال عبورند، و به خصوص برخی مردان، احساس خاصی پیدا می کنم که البته بد آمدن نیست. این احساس هم خودش بخشی از عشق است؛ اما بخش بسیار تلخ و آزارنده ی عشق.
عشق، ضد منطق است، و این بخش، ضد منطقی ترین بخش عشق است.
چقدر حرف می زنی، مرد!
می گویم: برای خودم حرف می زنم. من باید حرفم را بزنم؛ ولی برای تو هیچ بایدی وجود ندارد.نه"باید گوش بدهی" و نه" نباید گوش بدهی" عاشق، اگر واقع بین باشدف حق دارد دل نگران باشد؛ چون می داند که ممکن است
خودش بهترین عاشق عالم نباشد، و یا شبه عشق، گهگاه، زورمندتر از خود عشق شود. می دانی؟ می توان به سادگی...
بر سرعت قدم هایت می افزایی. کمی جلوتر، رخ می گردانی و می گویی: می دانم... می دانم..."می توان به سادگی عاشق شد اما عشق،ساده نیست". عیب تو این است که همه چیز را بیش از حد، تکرار می کنی. درست است؛ و خواهش می کنم باز هم به یادم بیاور تا این مشکل را حل کنم.
می گویی: و همین جمله را هم پیش از حد تحمل من تکرار می کنی.
می گویم: ضعف حافظه، برای آنکه تکرار نکنم، لازم است کسی این را به من بگوید. همه ی راه های حل مشکل را نبند. ما باید یاد بگیریم که جنس مشکل های مان را کمی نرم کنیم.
می گویی: اما تا آخر عمر نمی شود از کسی خواست حرفهایش را تکرار نکند؛ و تازه، وقتی پا به سن بگذاری، خدای من! و پیر بشوی، و پیرتر بشوی. از این هم خیلی بدتر خواهی شد.
برد نگاهم را به جایی می رسانم که تو آنجایی. نقطه ی وضوح نگاه من، تویی و فقط تو.سالیان سال است که تویی. من خیلی چیزها را باید که باحوصله و صبوری جا به جا کنم تا تو از کدورت و محوی بیرون بیایی؛ تا هرگز، شاید، محو نشوی، کدر نشوی، مات نباشی، مبهم و تیره به نظر نرسی. همدیگر را فهمیدن و حس کردن.نه یکی شدن.
می گویم: همانجا بنشین! من قدری خسته ام.
تو همچنان می روی و می گویی: همه ی نوه هایت از تو خواهند گریخت؛چرا که همیشه خویشتن را تکرار می کنی؛از تو خواهند گریخت مگر زمانی که بخواهند به تو بخندند،و من
خون دل می خورم از اینکه تو داستانی را باز گویی که هزار بار گفته یی،و هر بار هم،در آن،مختصر تغییری دادهیی؛تغییری که از ضعف حافظه ات سرچشمه می گیرد نه از قدرت خلّاقه ات.
-آه...چه خوب!پس لااقل هیچ داستانی را به شکل واحدی باز نمی گویم.
-جدی باش مرد،جدی باش!
-امّا تو قدری تند می روی.من به تو نمیرسم.این فاصله،برای چیست؟
-اما هر چه به فاصله بیفزایی،پیمودنش مشکل می شود.هر چه از من دور شوی،صدای هم را-در این معرکه-کمتر می شنویم.می دانی که "اشتباه شنیدن" چقدر غم انگیز است؟
هیچ می دانی که اگر یک روز حرفی را از من نقل کنی که من گفتن آن را انکار کنم و تو شنیدن آن را اصرار،چه پیش خواهد آمد؟ تاسف..تاسف...نفسم گرفت...
زن،آرام و نرم،لنگار که از یک پیاده روی چهل ساله ی پیوسته،روی تخته سنگی نشست.
مرد،کند و آرام،کنار او نشست-چنانکه انگار بلوری شکستنی ست که اگر قدری قدرکی با فشار به چیزی بخورد خرد خواهد شد.
زن،مهربان اما تلخ گفت:گیله مرد!عصایت را از زیر دست و پای مردم کنار بکش،و کهنسالی ات را اسباب تفاخر ندان!
مرد،کند و آرام اما با فخری شگفت انگیز و قدری خنده آور جواب داد:بانوی آذری من!این مردم هستند که باید پایشان را کنار بکشند.من،چهل سال است که به کوه می آیم-با تو و پیوسته عاشق تو.این،حقی بزرگ و منحصر برای من ایجاد کرده است-آنقدر که اجازه دارم کوه را با خودم به خانه ببرم...دوام...دوام بانوی من!عظمت و افتخار در استمرار است و دوام.عاشق "شدن" مسئله ی نیست،عاشق "ماندن" مسئله ای ماست؛ بقای عشق،نه بروز عشق.هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود،اما آیا عاشق می ماند؟عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...چهل و چهار سال در لحظه ای عاشقانه زیستن،بدون توسل به خاطرات،بدون نشستن بر سر کتاب کهنه و پاره پاره ی یاد ها،و بدون اینکه آنی در عظمت عشق شک کرده باشم،از من پیکره ی مفرغی غول اسایی ساخته است که در هیچ اثرگاهی جای نمی گیرد.
پنجاه سال،جوان و عاشق ماندن،از من چیزی ساخته است که حق است عابران،با احترام از کنارم بگذرند و فروتنانه به من سلام کنند...
نگاه کن!
بعد از این همه سال
من هنوز جوانتر از آنم که عاشق نباشم
و بچه تر از آنکه اسباب بازی نخواهم
دلم لک زده برای یک ماشین کوکی خوب
واقعا خوب
که با یک سراندن
تا آن سر دنیا برود
تا بالاترین برف
بالاترین بالا
آسمان ترین آسمان
دلم نیمرو با سیب زمینی سرخ کرده ی داغ می خواهد
سید،کمی بنشینیم،دوتا تخم مرغ نیمرو...
-برایت بد است آقا،هم نیمرو،هم تخم مرغ سرخ کرده و هم نمک-که یک خروار می ریزی روی سیب زمینی ها.
-بانو!دیگر خوب و بد را رها کن!مگر چقدر می خواهیم بمانیم که حالا دیگر،در این سن و سال،نگران خوبی و بدی خوراکی ها باشیم؟
با کمی نمک زندگی کردن،بهتر از مختصری طولانی زیستن است...
-آقا!این حرف را کسانی می توانند بزنند که فقط برای خودشان زندگی می کنند.تو به قول خودت،پرچم افتخار همهی عاشقان جهانی...این پرچم را،به خاطر کمی نمک و دوتا تخم مرغ نیمروکه نمی شود به خاک انداخت...
-آه بانو!آن مرد،پسرمان نیست که دارد بالا می اید؟
-چرا...اوست...
-با یک زن جوان؟
-دختر جوان.
-عجب...زیباست؟
2- صد بار او را دیده ای،منتهی با عینک.
-ا؟همان است که صد بار دیده ام؟پس لطفا دوتا بستنی بخر...ببینم،چتر با خودت آورده ای؟
-خل شده ای مرد؟اسمان صاف صاف است.
-درست است...می بینم....اما یادم می آید که نویسنده ای گفته است:
عشق،یک چتر بارانی ست برای دو نفر زمانی که حتی یک قطره ی باران هم نمی بارد
-پیرمرد!این جمله ی خود توست.من کاملا به خاطر دارم.این جمله را به مناسبت نمیدانم چندمین سال ازدواجمان،با خط نستعلیق زیبا نوشتی،قاب کردی،و به من هدیه دادی.سالهای سال به دیوار اتاق مهمان خانه بود.بعد یکی از بچهها با خودش برد.
-عجب...عجب...عیب ندارد...باز هم می نویسم.نگاه کن!بستنی را اینطور،لیس باید زد؛لیس...اینطور!
-خجالت آور است واقعا!مردی با موهای سپید.
-لیس زدن بستنی چه ربطی به رنگ مو دارد بانو؟
-آخر،خیلی ها مارا می شناسند.
-خب بشناسند.وقتی شناختند چکار کنند؟بله؟با تعجب به همدیگر می گویند:این دو چگونه می توانند بستنی هایشان را لیس بزنند-درحالی که ما ان ها را می شناسیم و موی مرد سپید است.بله؟اصلا شناخته شدن و موی سپید،چه ربطی به لیس زدن بستنی یا خوردن یک کاسه ی عدسی با گلپر دارد؟بله؟من مطمئن هستم که حتی هیئت دولت هم میتوانند، اگر دوست داشته باشند،بستنی را لیس بزنند.فوقش این است که یک ملت بزرگ خوشحال می شود و می خندد.
-تو مثل همیشه،می توانی یک کتاب درباره ی لیس زدن بستنی بنویسی،بس کن دیگر!
-یک کتاب "با استفاده از منطق جدلی ات"، این قسمتش را نگفتی. 
-نگفتم،برای آنکه تکرار نکرده باشم.
-نخیر!دیگر به یادنمی آوری،بانوی آذری من!تکرار کردن،فرزند فراموشی ست،همانطور که تکرار نکردن.چقدر خوب است که ما هرگز خاطراتمان را زنده نمی کنیم.با خاطره زیستن، بریدن از حال است نه غنی کردن حال.
 -اما تو در جایی گفته ای "انسان بدون خاطره،انسان نیست"
-فکر می کنم یکی از قهرمان های من این حرف را زده باشد.بد هم نگفته.داشتن خاطره،چیزی سوای زنده کردن آن است.خاطره ی زنده شده،میدان عمل را تنگ می کند.یک کاسه عدسی هم با گلپر میچسبد...
-چه بوی گلپری هم پیچیده...عجب بهاری کرده امسال!چقدر گل!چقدر گل!خوب شد بار دیگر به لالون آمدیم.
-بله...حالا باز سعی کن که عطر هر گل راجدای از عطر گل های دیگر استشمام کنی؛همانطور وقتی که یک گروه بزرگ نوازنده،با ساز های مختلف،می نوازد،می کوشی که صدای هر ساز را بالاستقلال بشنوی.صدای ساز ها را تجزیه نکنی،ترکیب درستی به دست نمی آید.تا تک تک سازها را نشنوی،از درآمیختن آنها نمیتوانی صدای دلنشینی بشنوی.به همین دلیل است که خیلی ها نمی توانند با موسیقی گروهی کنار بیایندتربیت کردن قدرت بویایی،مثل تربیت کردن قدرت شنوایی ست.
-خیلی مشکل است.
-البته عسل؛اما کاملا شدنی ست.اینجا،گروه نوازندگانی که خیلی به ما نزدیک هستند؛آهنگ عطر آگینی را می نوازند.بشنو!ببوی!اینکه پیش پای توست،تکنواز گروه گلپرهای وحشی ست.کمی بالاتر،آنجا که گذرگاهی سراسر سنگی ست،تک نوازی را یک بوته گل نسترن برعهده دارد.و باز بالاتر،به جایی میرسیم که میلیون ها پونه ی وحشی،هماهنگ مضراب میزنند.عطرهایی که اهنگشان را نمی شناسی،متعلق به گل هایی ست که عاشق بدیهه نوازی هستند...
عسل!در عشق جایی عظیم برای بداهه نوازی هست به شرط آنکه نواختن را بدانی
سکوت.
تو می پرسی: تو خوشبختی؟ در این لحظه در این بهار کنار من در میان گروه نوازندگان عطرها، خوشبختی؟
_ البته عسل البته اما یادت نرود که خوشبختی در بسیاری از اوقات اضطراب انگیز است من در لحظه هایی از خوشبخت بودن می ترسم .شوربختان از آینده نمی ترسند بیماران هم.اما انکه از سلامت برخوردار است حق دارد که نگران باشد .خدای من حتی خوشبختی هم مجازاتی دارد.روزی گفتی بهای هر چیزی را باید پرداخت حتی بهای خوشبختی را.راست می گفتی و به همین دلیل است که کسی گفته است: خوشبختی فردی،به تعبیری در انتظار بدبختی نشستن است
فقط خوشبختی همگانی است که اضطاب را نفی می کند و این دقیقا یعنی سیاسی اندیشیدن و سیاسی گام برداشتن
 اگر خستگی ات تمام شد راه بیفتیم خیلی کار داریم...
عزیز من ! 
به یادم هست که روزی مصرانه به تو می گفتم: ما هرگز خسته نخواهیم شد هرگز ! اما مدتی است پی فرصتی میگردم شیرین تا به تو بگویم: ما نیز خسته می شویم و خسته شدن حق ماست .اینکه خسته می شویم از نفس می افتیم و در زانوهایمان دردی حس می کنیم مسئله ای نیست .مسئله این است که بتوانیم زیر درختی کنار جوی آبی
روی تخته سنگی در کنار هم بنشینیم و خستگی ازتن و روح بتکانیم .خسته نشدن خلاف طبیعت است همچنان که خسته ماندن.
دیگرنمی گویم: "ما تا زنده ایم خسته نخواهیم شد" بل می گویم: ما هرگز خسته نخواهیم ماند .انسان در این راه دراز حق است که گهگاه در اعصاب و عضلات خود احساس کوفتگی کند.عیبی نیست.مهم این است که بتواند جایی برای نشستن.سفره گستردن،سر بر بالش محبت نهادن ،به تحلیل علل درد و خستگی پرداختن انتخاب کند.و بعد
زنده تر از پیش تازه نفس،سرشار حرکت کند.عظمت در یکنواختی حرکت نیست در تداوم حرکت است.در باقی ماندن میل به حرکت در ایمان به حرکت،و بازگشت به حرکت.آه عسل!خستگی چقدر دلنشین است.هنگامی که فرصتی هرچند کوتاه برای استراحت وجود داشته باشد
اینک باز شهر،دود و دنائت .باج و اصوات ناخوشایند.نفرت و پوسیدگی...
کوهها را دریاب.
دشتها ،جنگلها و دریاها را دریاب.
درحاشیه دشتی بشین .کناره کویری را بپیما .تن را به دریا بسپار .ارتفاعی را زیر پا بیاور شاید بتوانی از راه تزکیه روح شهرها را هم نجات بدهی و بچه ها را...
وظیفه من و تو این است که همه چیز را تغییر بدهیم و درست کنیم.وظیفه من و تو اعتماد راسخ ضربه ناپذیر به این مهم است که همه چیز بدون تردید قابل تغییر است و از نو ساختن...
ما باید انکار ر رد کنیم نه رسیدن نهایی را تعهد.
نرسیدن به قله با انکار قله یکی نیست.و انکار قله هرگز هیچ قله رفیعی را نمی ساید .ناتوانی من و تو در رسیدن به گواراترین چشمه ها،دلیل نیست که به گواراترین چشمه ها نمی توان رسید.
 مادر آن چای بهاره خوش عطر ولایت مان حاضر است؟
ادامه دارد...
نویسنده: نادر ابراهیمی
قسمت قبل:

آریا بانو


داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هفدهم
1399/10/13 - 22:15

http://www.banounews.ir/fa/News/488849/داستان-شب--یک-عاشقانه-آرام--قسمت-هجدهم
بستن   چاپ