آریا بانو
داستانک/ آقای اروین یالوم شما هم؟«قسمت اول»
سه شنبه 21 مرداد 1399 - 14:25:05
آریا بانو - آخرین خبر / بلیط نمایش "الیور توئیست" گیر نمی آمد. به هوتن زنگ زدم، سه تا بلیط برایمان گذاشت. با دوستم بهمن و پسرم جلوی تالار وحدت قرار گذاشتیم. پنج دقیقه به شروع نمایش مانده بود و هنوز هیچکدام نیامده بودند. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم حتما نمایش را از اول ببینم. بهمن رسید. گفتم "چرا اینقدر دیر اومدی؟" گفت "دیر نیومدم، پنج دقیقه مونده... پسرت کو؟" گفتم "هنوز نرسیده" در حالی که نگاهم دائم به خیابان بود کمی با بهمن حرف زدم، نمایش داشت شروع می شد ولی پسرم هنوز نیامده بود. هم دلخور و عصبانی بودم ، هم نمی توانستم غر بزنم چون پسر "خودم" نیامده بود. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. نمی دانستم چه کار کنم، درهای سالن باز شده بود و تماشاگران داشتند وارد سالن می شدند. خون خونم را می خورد، بهمن لبخند می زد و این لبخندش از هزارتا فحش بدتر بود، انگار تقصیر من بود، انگار من دیر کرده بودم. بالاخره پسرم رسید و از دور دوان دوان آمد. گفت "ببخشید، خیلی ترافیک..."‌

‌وقت توضیح شنیدن نداشتیم. گفتم "حرف نزن، بریم تو. الان شروع می شه" پسرم می خواست چیزی بگوید گفتم "می گم حرف نزن، بریم تو" ببخشید ببخشیدگویان و معذرت خواهی کنان از جلوی مردم که به خاطر رد شدن ما نیم خیز می شدند می گذشتیم. پسرم پای یک خانم میانسال را لگد کرد. از صدای "آخ" بلند خانم معلوم بود که پایش له شده و درد تمام وجودش را گرفته است. کلی از خانم معذرت خواستم و به پسرم گفتم "چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟" پسرم گفت "نگاه کردم، ولی فاصله این ردیف ها خیلی کمه" راست می گفت، فاصله ردیف ها کم بود. گفتم "اگه دیر نیومده بودی مجبور نبودیم وقتی همه سرجاهاشون نشستند از جلوشون رد بشیم" بالاخره به صندلی هایمان رسیدیم. ردیف سوم صندلی های پانزده، شانزده و هفده. خوشحال بودم که نهایتا همه چیز جور شد.‌

‌ نفسی به آسودگی کشیدم و به پسرم گفتم "این جا بهترین جای سالنه" پسرم گفت "مگه ردیف اول بهترین جای سالن نیست؟" گفتم "نه، ردیف اول به سن زیادی نزدیکه، دائم باید سرت را بگیری بالا... ردیف سوم نزدیکه، ولی خیلی نزدیک نیست، بهترین جاس" بهمن گفت "چون بلیط ردیف سوم را بهش دادن می گه این جا بهترین جاس، والا همه می دونن بهترین ردیف، ردیف اوله" گفتم "جای تشکرته؟... اگه من نبودم ردیف سی ام هم جا گیرت نمی اومد" بهمن گفت "این جا کلا بیست تا ردیف بیشتر نداره" دیگر چیزی نگفتم چون نمایش شروع شد. عجب دکوری، عجب صحنه ای. همیشه فیلم های موزیکال را دوست داشتم .
‌‌‌
اولین بار بود که داشتم یک نمایش موزیکال را از نزدیک می دیدم. ارکستر، جلوی صحنه، موسیقی نمایش را به صورت زنده اجرا می کردند. جادو شده بودم. زیرچشمی به پسرم و بهمن نگاه کردم، معلوم بود آن ها هم خیلی خوششان آمده است. از پسرم پرسیدم "چطوره؟" گفت "عالیه... چقدر خوب شد اومدم" خوشحال بودم، با خودم گفتم حالا که پسرم بزرگتر شده باید بیشتر با او تئاتر و سینما بروم. باید به کتاب خواندن و فیلم دیدن تشویقش کنم و اگر جایی برنامه و موسیقی خوبی بود او را هم خبردار کنم. پسرم ذهنم را خوانده بود چون داشت با مهربانی مخصوصی نگاهم می کرد. لبخند زدم و آرام پرسیدم "فکرمو خوندی؟" پسرم گفت "من باید برم دستشویی" گفتم "چی؟" پسرم گفت "دارم می میرم" باورم نمی شد، گفتم "چرا قبل از نمایش نرفتی؟" پسرم گفت "نگذاشتی که... هی گفتی بدو بدو بدو، اصلا نگذاشتی حرف بزنم" دونفر از ردیف پشت اعتراض کردند که صدای بلند ما اذیتشان می کند، سه نفر هم از جلو سرشان را برگرداندند و نگاهی ملامت بار کردند، یعنی ساکت شویم. آرام در گوش پسرم گفتم "وایسا بعد نمایش برو" پسرم گفت "دارم می ترکم" گفتم "یک ساعت دیگه تمومه" پسرم گفت "پنج دقیقه هم نمی تونم صبر کنم" واقعا حالم بد شده بود، هنوز یک ربع هم از نمایش نگذشته بود و چند دقیقه پیش بود که با کلی مکافات از جلوی این همه آدم رد شده بودیم. به پسرم گفتم "الان تازه نمایش شروع شده، اقلا یه کمی صبر کن، بعد برو" پسرم گفت "وسط نمایش که بدتره" خیلی به صحنه نزدیک بودیم، آنقدر که مطمئنا بازیگران هم از بلند شدن و حرکت یک نفر تمرکزشان به هم می خورد، بخصوص که برود و چندلحظه بعد برگردد. به پسرم گفتم "پس رفتی بیرون دیگه برنگرد تو سالن" یک نفر از پشت روی شانه ام زد و گفت "خوبه خودتون تو همین کار هستید، زشته اینقدر حرف می زنید" معذرت خواهی کردم و با نگاهی تند در حالی که با انگشتم بیرون را نشان می دادم ضربدری در هوا کشیدم، یعنی اگر رفتی بیرون دیگر برنگرد. پسرم گفت "می خوام بیام بقیه نمایش را ببینم ، زود می رم و می یام" گفتم "نمی شه" بهمن که مکالمات ما را می شنید گفت "برنگرده که بدتره... این صندلی خالی بمونه از روی سن می بینن فکر می کنن پسرت نمایش را دوست نداشته، رفته" تمام پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند می زد. پسرم گفت "من دیگه طاقت ندارم... نذاری برم بدتر آبروریزی می شه" نفس عمیقی کشیدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هایم را از خجالت بستم. صدای پسرم را می شنیدم که دوباره دارد از کسانی که از جلوی پایشان رد می شود عذرخواهی می کند و صدای مردان و زنانی را......

http://www.banounews.ir/fa/News/376522/داستانک--آقای-اروین-یالوم-شما-هم؟«قسمت-اول»
بستن   چاپ