آریا بانو - جام جم / وقتی اسم گابریل گارسیا مارکز میآید همه بیبرو برگرد یاد «صد سال تنهایی» میافتند. کسانی که عاشقپیشهاند «عشق در زمانه وبا» را هم از قلم نمیاندازند. «پاییز پدرسالار» و «گزارش یک مرگ» و «از
عشق و شیاطین دیگر» و «گزارش یک آدمربایی» و «ژنرال در هزارتوی خود » هم در این فهرست جای مهمی میتوانند برای خود دست و پا کنند، ولی من قصد دارم درباره یکی دیگر از کتابهای مارکز بنویسم که از قضا رمان یا مجموعه داستان کوتاه نیست. کتابی است شامل تعداد زیادی یادداشت کوتاه به نام «یادداشتهای پنجساله».
یادداشتی درباره کوکاکولا. یادداشتی درباره شب کریسمس. یادداشتی درباره ترس از پرواز. یادداشتی درباره پرونده پزشکی محمدرضا پهلوی. یادداشتهایی درباره همینگوی و بورخس و گراهام گرین.
توی صفحات فهرست، زیر شماره سالهای 1980 تا 1984 تیتر یادداشتها نوشته شدهبود و از شماره صفحاتشان میشد فهمید چقدر کوتاهند؛ آنقدر کوتاه که آدم باورش نمیشد مال نویسنده آن داستانهای بلند مشهور باشد.
کتاب با یادداشتی به نام شبح جایزه نوبل شروع میشود و با این سطرها ادامه پیدا میکند: هر سال در همین دوره، شبحی آرام و قرار از دست نویسندگان میگیرد: جایزه نوبل ادبیات. سبک مارکز توی این یادداشتها بهروشنی ادامه شیوه او در داستاننویسی است. روایت را از جایی شروع میکند که هیچ انتظار نداری.
مثل مسلسل عمل میکند؛ شلیک بیوقفه و تمام. ظرف چند ثانیه 10،20 سوراخ توی هدف مقابل درست میکند. عین آدمی که با
لباس شیرجه بزند توی چهارمتری.
خواننده دارد آرامآرام عنوان بالای نوشته را توی ذهنش تجزیه و تحلیل میکند که با مطالعه جمله اول غافلگیر میشود. جملهای که عین شلیک تفنگ ناگهانی و مثل قلاب ماهیگیری گیرندهاست. در یکی از یادداشتها زیر تیتر «این کریسمسهای شوم» مینویسد: «دیگر هیچکس موقع کریسمس به یاد خداوند نمیافتد. شیپورها نواخته میشوند، فشفشهها به هوا میروند، ریسههای رنگارنگ را به همه جا میآویزند، یک عالم بوقلمون بیگناه را خفه میکنند و میخورند و همه پا از گلیم خود درازتر میکنند تا مثلا اعیان بودنشان را به رخ بکشند... .»
همه چیز آنقدر ساده برگزار میشود که خیال نمیکنی رازی وجود دارد اما حقیقت این است که خواننده بی اینکه فکرش را بکند پایش به تور نویسنده گیر کرده و اگر سرش را بالا بگیرد میبیند دقیقا وسط معرکه ایستادهاست.
این شیوه بیشتر از هرچیز من را یاد فیلمهای اکشن میاندازد، نه مقدمهچینی خاصی وجود دارد نه دستدست کردن کسالتباری؛ از ثانیه اول احساس میکنی چیزی محکم توی سرت خورده و داری گیج گیج دنبال صاحب اثر میروی؛ چیزی شبیه
فیلم سرگیجه هیچکاک.
تیتراژ که به پایان میرسد یک
موسیقی دلهرهآور کارش را شروع میکند و
دوربین از نمای بسته دستهای یک نفر که پله نردبانی را گرفته عقبنشینی میکند تا ببینی جیمز استوراتِ کارآگاه خصوصی با مشایعت یک پلیس پیر دارد روی پشت بام خانه مردم یک دزد را دنبال میکند.
از شما دعوت میکنم به شروع قصه گزارش یک مرگ دقت کنید. منصفانه نیست ولی نویسنده کاری میکندکه کتاب را باز نکرده شاهد یک حقیقت مبهوت کننده شوی: «سانتیاگو ناصر، روزی که قراربود کشته شود،
ساعت پنج ونیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود.
خواب دیدهبود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر میگذشت که باران ریزی بر آن میبارید. این رویا لحظهای خوشحالش کرد و وقتی بیدارشد حس کرد پوشیده از فضله پرندگان جنگل است...» سانتیاگو ناصر روزی که قرار بود کشته شود.
لعنت به نویسنده. این بیرحمی در روایت تقدیر محتوم یک آدم، دیوانهکنندهاست. گزارش یک مرگ از داستانهای مشهور مارکز است و با وسواسی که از او سراغ داریم تقریبا آگاهیم که وقت زیادی برایش گذاشته ولی مارکز در نوشتههای ژورنالیستی هم از همان سبکی پیروی میکند که در داستانها.
در کتاب نوشتههای کرانهای اولین روایت شروعی چنین عجیب و غریب دارد: «یکی از وقتگذرانیهای بزرگان سینمای هالیوود این است که اثاثیه و خرت و پرت خود را بر سر مردم بریزند. چارلی چاپلین چند روز قبل بار دیگر علیه آن همه آت و آشغالهای سینمای آمریکا قد علم کرد...» این شروعهای ویران کننده که در ابتدای این نوشته از آنها به عنوان قلاب ماهی گیری یاد شد، در ساحت تشبیه مثل گل دقیقه اول در یک مسابقه
فوتبال است. گزارشگر دارد از روی کاغذی که جلویش گذاشته اسم بازیکنان را میخواند، تماشاچیها هنوز درست روی صندلیهای خود نشستهاند، یکی با بسته پاپکورنش ور میرود یکی با گوشی موبایلش، گزارشگر از دمای هوا و درجه رطوبت حرف میزند، از صدایش میشود فهمید هنوز فرصت نکرده به زمین بازی نگاه کند، مربیها فکرشان جای دیگری است و بازیکنان ذخیره روی نیمکت دارند با استوکهای خود بازی میکنند که ناگهان استادیوم مثل هیروشیما موقع بمباران هواپیماهای آمریکایی منفجر میشود. بیننده تلویزیونی از صدای تماشاگران خود را از آشپزخانه به تلویزیون میرساند، گزارشگر سرش را بالا میگیرد، بازیکنان ذخیره میخکوب میشوند، آنها توی زمین هنوز عرقشان در نیامده با یک شوک بزرگ روبهرو میشوند،
دوربین روی دروازه زوم میکند و تازه همه میفهمند در ثانیه 40 یکی از دروازهها فروریخته. اگر روزی در مسابقهای چنین گلی دیدید، به کسی که کنارتان نشسته بگویید این شبیه نوشتههای مارکز است. اگر پرسید مارکز کیست جواب بدهید، یک نویسنده پدرسوخته کلمبیایی. سلطان قلابهای ماهیگیری.
ݣݣدر یادداشتهای پنجساله روایتی وجود دارد به نام: «چه کسی حرفهای ژانت کوکی را باور میکند؟» یادداشت طبق معمول شروع صاعقهآسایی دارد: «همه چیز از روزی آغاز شد که ژانت کوکی، خبرنگار روزنامه واشنگتن پست به سردبیر خود گفت شنیدهاست پسری هشت ساله با اجازه مادرش هروئین تزریق میکند. سردبیر هم به او گفت مقالهاش را باید در صفحه اول چاپ کرد. بروید و این بچه را پیدا کنید.»
روایت ادامه پیدا میکند و خواننده در جریان واقعیت قرار میگیرد ولی به لحاظ ادبیات چیزی که مهمتر از واقعیت بیرونی است، حقیقتی است که نویسنده با ذکاوت به آن دست یافتهاست. او مثل یک سخنران انقلابی پرشور که با نخستین جمله مخاطبانش را ساکت میکند تا حرفهایش را بشنوند، کاری انجام داده کارستان.
چند وقت پیش خواندن داستانی را شروع کردم که نویسندهاش یک آدم صاحبنام بود ولی چیزی که عاید من شد خمیازه بود و ور رفتن با ریموت کنترل تلویزیون و دم کردن چای و رسیدن به یکی دو تماس عقب افتاده. هر چه جلوتر میرفتم ناامیدتر میشدم، انگار نویسنده هیچ اصراری نداشت تا منِ خواننده را پای قصهاش بنشاند. ولم کردهبود هر کاری میخواهم بکنم. اگر به او دسترسی داشتم با اعتراض میگفتم قصهات عین آدمهایی است که یک بند میزنند ولی کسی چیزی از حرفهایشان سردرنمیآورد.
چند صفحه جلوتر از «چه کسی حرفهای ژانت کوکی را باور میکند» یادداشتی وجود دارد به اسم «کوکاکولا یادش بخیر».
ݣݣمن عاشق این نوشتهام. صد بار آن را خواندهام. فکر میکنم یکی از زیباترین یادداشتهای مارکز باشد. نمیدانم چقدر برای آن وقت گذاشته ولی بینقص به نظر میرسد. فکر کردن به اینکه یکی از بزرگترین نویسندههای جهان درباره کوکاکولا بنویسد به قدر کافی هیجانانگیز هست. با این حال گابو فریفته موضوع اغواکننده خود نشده و با آغازی غافگیرکننده و اطلاعاتی دست اول و زاویه دیدی منحصربهفرد یادداشتش را بیشتر از آن چیزی که انتظار میرود، خواندنی کردهاست: «کوباییها، گرچه فقط 200کیلومتر با آمریکا فاصله دارند، علاوه بر مسائل دیگر نشان دادهاند که بدون کوکاکولا هم میتوان زیست.
با قطع شدن روابط
سیاسی با آمریکا، اولین چیزی که به پایان رسید و نسلهای جدید چیزی دربارهاش به خاطر ندارند کوکاکولا بود؛ معروفترین نوشابه جهان، مثل تمام کشورهای سرمایهدار، در کوبای قدیمی نیز که با آن همه توریست قسیالقلب منحرف شده بود، جزو واجبات زندگی به شمار میرفت.»
اگر یادداشتهای پنجساله همین یک یادداشت را داشت و بقیهاش چیزهایی بود که خواندن و نخواندنش فرقی نمیکرد، باز من در آن روز توی خیابان کریمخان این کتاب را میخریدم و بعد از مطالعه در دلم به بهمن فرزانه درود میفرستام که ما را به چنین جشن بیکرانی دعوت کردهاست.
حالا مارکز و فرزانه هر دو مردهاند و کسی نمیتواند انتظار داشتهباشد محصول مشترکی از آنها به زبان فارسی ترجمه شود؛ بنابراین وقتی کتاب را میبندیم بد نیست از خداوند بخواهیم هر دو آنها را بیامرزد و روحشان را در دریای رحمت خود غرق کند.
http://www.banounews.ir/fa/News/354565/روایتی-درباره-کتاب-کوچک-«یادداشتهای-پنجساله»-گابریل-گارسیا-مارکز