آریا بانو
گوشه ای از عشق سردار دل ها به فرزندان شهدای مدافع حرم
چهارشنبه 18 دي 1398 - 11:21:21
آریا بانو - خراسان / شهید حاج «قاسم سلیمانی» فرمانده‌ای که یکی از برنامه‌های ثابتش، سر زدن به خانواده شهدای مدافع حرم بود و در دل این دیدارها نکات جالبی از شخصیت وارسته اش هویدا می شود
«ساعت 7 صبح بود، تلفن منزل‌مان زنگ خورد. یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما می‌آیم.» باورم نمی‌شد! هاج و واج مانده بودم. همان 7 صبح چادربه‌سر کردم و با پسرم حسین، روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه.» این جملات، روایت‌ «زهرا غلامی» همسر شهید مدافع حرم«حاج اسماعیل حیدری» است از روزی که به او خبر دادند سردار سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران به خانه آن‌ها خواهد آمد. فرمانده‌ای که یکی از برنامه‌های ثابتش، سر زدن به خانواده شهدای مدافع حرم و نشستن پای حرف‌ها و درد‌ دل‌هایشان به خصوص فرزندان شهدا بود. شاید یکی از معروف‌ترین آن‌ها، درخواست اینستاگرامی دختر خردسال شهیدحمزه کاظمی برای دیدار با سردار سلیمانی بود. دختر شهید مدافع حرم در ویدئوی چند ثانیه‌ای که در اینستاگرامش منتشر کرد، به سردار سلیمانی گفت: «سلام عمو قاسم، چرا نمیای به خونه‌مون؟ اگر دخترت رو دوست داری، بیا خونه شهیدکاظمی» و روز به شب نرسید که سردار، مهمان ناخوانده خانواده این شهید مدافع حرم شد. در پرونده امروز زندگی‌سلام، روایت‌هایی از حضور سپهبد شهید قاسم‌سلیمانی در خانه شهدای مدافع حرم و خاطرات آن خانواده از سلوک متواضعانه سردار دل ها با فرزندان و دیگر اعضای خانواده شهدا را خواهید خواند.
هر وقت دعوتم کنید، من می‌آیم
باورمان نمی‌شد که حاج قاسم با آن همه مشغله به منزل ما بیاید
«زهرا غلامی» همسر شهید «حاج اسماعیل حیدری» از حضور سردار در خانه‌شان، خاطرات جالبی دارد. او می‌گوید که ماه رمضان همراه با خانواده شهدا برای افطار دعوت‌شده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تک‌تک میزها می‌آمد و احوال پرسی می‌کرد. به‌محض این‌که من را دید، احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه این‌طور بود، اسم بچه‌های خانواده شهدا خوب یادش می‌ماند. از او تشکر کردیم که ما را به این افطاری دعوت کرده‌اند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما می‌آییم.» باورمان نمی‌شد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم: شما با این‌همه گرفتاری چطور می‌توانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شما را پیدا کنیم؟ نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند، من می‌آیم.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمی‌کند؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمی‌کنم، کاملاً جدی بود.»
حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد
دوهفته‌ای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفته بعد بازهم زنگ زدیم، بازهم حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت 7 صبح بود. تلفن منزل‌مان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما می‌آیم.» باورم نمی‌شد. هاج و واج مانده بودم. همان 7 صبح چادربه‌سر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همه‌جا بسته بود. سرصبح هیچ مغازه‌ای باز نکرده بود‍؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همه‌جا را زیر پا کردم. یکی از مغازه‌ها باز بود؛ اما سبزی‌هایش تازه نبود. با حسین خیابان‌ها را بالا و پایین می‌رفتیم. از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازه‌ها باز شد و توانستم خرید کنم. دیگر تصمیم‌ام را گرفته بودم؛ یک غذای محلی و شمالی درست می‌کنم. با حسین که رسیدیم خانه، باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی به‌هم‌خورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگ‌زده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است، برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
سردار بدون محافظ آمد
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچه‌ها حرف می‌زد، خاطرات پدرشان را می‌گفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی ها، رشادت‌ها و جنگ‌آوری پدرشان برای بچه‌ها می‌گفت. تعریف می‌کرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچه‌های جنگ‌زده حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا می‌گذاشت تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند، نفت پیدا کند. حرف‌ها به‌جایی رسید که بچه‌ها بغض‌کرده بودند، خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقه‌زده بود. برای این که بچه‌ها را از فضای حزن‌انگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاج‌خانم نمی‌خواهید به ما ناهار بدهید؟» خودش اول‌ از همه سر سفره نشست. بچه‌ها را یکی‌یکی به اسم صدا کرد: «زینب جان، فاطمه خانم، حسین آقا، بیایید بنشینید.» بچه‌ها که نشستند، خودش یکی‌یکی برایشان غذا کشید.
باید امروز به خانه‌ام می‌آمدی؟
زهرا خانم تا این‌جای خاطره را که برایمان تعریف کرد، صدبار بغضش را فرو خورده بود. زهرا غلامی، حالا دیگر به هق‌هق افتاده: «حضور حاج قاسم برای من یک نشانه بود. او باید درست روزی به خانه من بیاید که دهمین روز به دنیا آمدن نوه‌ام حلما باشد؟ شب قبلش خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود. با خودم گفته بودم: «حاج اسماعیل! کاش بودی و باهم پدربزرگ و مادربزرگ شدن را تجربه می‌کردیم.» یقین داشتم که حاج قاسم دلش به دل حاج اسماعیل من وصل است که چنین روزی مهمان‌خانه من شده است. روزی که حمام ده‌روزگی و روز نام‌گذاری نوه‌ام باشد. نوه‌ام حلما را تازه از حمام بیرون آورده بودیم. حسین آن‌قدر ذوق‌زده بود که حلما را بدون پتو پیچ به آغوش حاج قاسم داد.»
خداحافظی برای بچه‌ها سخت بود
حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماند. فاطمه برایش هدیه خریده بود. با خوشحالی هدیه‌اش را پذیرفت و به من گفت: «حاج‌خانم غذای‌تان خیلی خوشمزه بود.» وقت خداحافظی، مرتب برمی‌گشت و بچه‌ها را تماشا می‌کرد. بچه‌ها بدرقه‌اش می‌کردند و از او دل نمی‌کندند. حاج قاسم رفته و خانه ما پرشده بود از حس خوب مهمانی عزیز.»
منبع:فارس
فرزندان شهدا یک‌بار دیگر پدر از دست دادند
همه می‌دانستند به‌محض این‌که حاج قاسم وارد جلسه‌ای شود، نظم برنامه به هم می‌خورد چون فرزندان کوچک خانواده شهدا می‌دویدند تا کنارش بنشینند
همسر شهید «سعید انصاری» را در اولین شب شهادت سردار سلیمانی در مجموعه شهدای انقلاب واقع در بهارستان ملاقات کردم. محفلی که به یاد شهید سردار سلیمانی برگزار شده بود. «فاطمه جعفری» همسر «شهید انصاری» گفت: «امشب دورهم جمع شده‌ایم. مثل یک خانواده بزرگی که پدر ازدست‌داده‌اند. ما که درد یکدیگر را خوب می‌فهمیم. درد فرزندان‌مان را خوب می‌فهمیم. فرزندان شهیدی که ایمان‌دارند یک‌بار دیگر پدر از دست دادند.»
انتظارمان برای دیدار دوباره سردار به غم فراق منتهی شد
فاطمه جعفری درحالی‌که قاب عکس‌های همسر شهیدش «سعید انصاری» را یکی بعد از دیگری کنار هم می‌چیند، می گوید: «این روزها گوش‌به‌زنگ بودیم تا دیدار خانواده شهدا با سردار سلیمانی هماهنگ شود. طی سال‌های گذشته در فصل پاییز این دیدار دسته‌جمعی خانواده‌شهدای مدافع حرم با حضور سردار سلیمانی شکل می‌گرفت اما امسال خبری نشده بود. پرس‌وجو می‌کردیم و فرزندانمان بی‌تاب بودند. این را همسران شهدای مدافع حرم می‌گفتند هر جایی که دورهم بودیم یا در کانال گروهی پیام می‌گذاشتیم اصلاً فکرش را نمی‌کردیم که در دلتنگی، این خبر را بشنویم. فکرش را نمی‌کردیم که انتظار دیدار او به غم فراق منتهی شود. اگرچه شهادت آرزویش بود اما فرزندان ما بار دیگر گریستند. کوچک‌ترها باز به چادر مادرهایشان چنگ زدند و گریه کردند و بزرگ‌ترها بندهای پوتین رزمشان را محکم‌تر کردند.»
فرزندان ما دلخوش به سردار بودند
فاطمه جعفری نگاهش را از قاب چهره همسر شهیدش برنمی‌دارد و ادامه می‌دهد: «همه می‌دانستند به‌محض این‌که حاج قاسم سلیمانی وارد جلسه شود، نظم برنامه به هم می‌خورد. همیشه فرزندان خانواده شهدا می‌دویدند، کنارشان می‌نشستند، انگار هرکدام پدرشان را ملاقات کرده باشند. چنان مهربانی داشت که بچه‌هایی که تا آن لحظه آرام نشسته بودند، دیگر حرف بزرگ‌ترها را گوش نمی‌کردند و سر جایشان نبودند. آن بار هم همین اتفاق افتاد. با این‌که سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و به ‌آرامی در یکی از صندلی‌ها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد؛ اما یکی از بچه‌ها ایشان را دید و با فریاد همان کودک که «حاج قاسم سلام»، تمام سالن غرق سلام‌وصلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرف‌های سخنران را نمی‌شنید. اوضاع که این‌طور شد سخنران از سردار درخواست کرد که پشت تریبون تشریف بیاورند. بچه‌ها مهلت نمی‌دادند، دوست داشتند که با او حرف بزنند، عکس بگیرند و گپ و گفت داشته باشند. راستش برای همه خانواده‌ها عادت شده بود که این‌طور با سردار جلسه داشته باشند. بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل کنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزارمی‌کرد تا دل بچه‌های شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب می‌دانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچه‌های ما دوست داشتند در کنار حاج قاسم باشند. حالا که ولادت حضرت زینب(س) بود انگار دل همسران و فرزندان شهید گواهی می‌داد که مراسم دیدار نزدیک است اما، نمی‌دانستیم که قرار است این جا جمع‌شویم و عزای نبودنش را بگیریم و باهم بنشینیم تا کمی دلمان آرام شود.»
سردار سعیدم را شناخت
همسر شهید انصاری همان‌طور که نفس عمیقی ‌کشید و تلاش کرد که بغض‌اش را فرو خورد، گفت: «درهمان آخرین دیدار، پسرم حسین، کنار حاج قاسم نشست و من و دخترم زینب روبه رویش. حسین لباس رزم پوشیده بود درست شبیه به لباس پدرش. از حسین پرسید پسر کدام شهید هستی؟ حسین جواب داد: شهید «سعید انصاری». حاج قاسم کمی در صورت حسین مکث کرد و گفت: «چقدر شبیه به پدرت سعید هستی!» پیشانی حسین را بوسید و گفت: «پدرت خیلی باهوش و باذکاوت بود.» بازهم پیشانی حسین را بوسید.
پیکر پدرم کی برمی‌گرده؟
زینب از حاج قاسم پرسید: «پیکر پدرم کی برمی گرده؟» چشمان حاج قاسم را نم اشک پر کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد اشک‌هایش را کنترل کند، روبه زینب گفت: «به شما قول می دهم هر طور شده پیکر پدرتان را برگردانم.» حسین و زینب چنان تحت تأثیر جمله او قرار گرفتند که زینب بار دیگر پرسید: «سردار شما مطمئن هستید؟ خیال‌مون راحت باشه؟» سردارکه حالا نفس عمیقی می‌کشید زد روی شانه حسین و گفت: «به خواهرت بگو که مطمئن باشه، به‌زودی نشانی از پدرتان به شما می‌رسه.» از آخرین درخواست بچه‌هایم هنوز سه ماه نگذشته بود که اسفند سال گذشته استخوان جمجمه همسرم به خاک وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند.
منبع: باشگاه خبرنگاران
چند روایت کوتاه دیگر از دیدارهای سردار با خانواده شهدا
همسر و فرزندان شهدای مدافع حرم، خاطرات کوتاه اما بسیاری از رفتارهای مهربانانه سردار سلیمانی نقل کرده‌اند که در ادامه به چند مورد از آن‌ها اشاره می‌شود.
بعد از دیدار با سردار مثل پر سبک شدم.
روزی که سردار سلیمانی برای تسلای دل خانواده شهید مدافع حرم «حمید اسداللهی» به خانه آ‌ن‌ها آمده بود، «منیره مصطفوی» مادر شهید آرامشی گرفت که پیش از آن تجربه اش نکرده بود و از خاطره آن دیدار می‌گوید که بعد از شهادت حمید، من و پدرش حال خوبی نداشتیم.پسر بزرگش محمد چهار سال و پسر دیگرش احمد دو ماهه بود. به ما خبر دادند که مهمان داریم. گفتند سردار می‌خواهد به خانه شما بیاید. اسمش را شنیده بودم اما از نزدیک ندیده بودم اش. وقتی سردار سلیمانی به خانه ما آمد، کسی باور نمی کرد مردی که دنیا از قدرتش می ترسد تا این اندازه دل رحم و مهربان باشد. او ابتدای امر محمد و احمد را در آغوش گرفت و کلی با محمد خوش و بش کرد. وقتی من را در آن حال دید از حال خوش حمید و عاقبت بخیری‌اش گفت. کلامش آرامم کرد. من که تا آن لحظه بی‌تابی می کردم مثل پر سبک شدم. از ما خواست صبور باشیم.
منبع:همشهری آنلاین
جلوی من، دست‌شان را روی سینه‌شان گذاشتند
مهدیه رجایی‌فر دختر شهید مدافع حرم «حسن رجایی‌فر» با بیان خاطره‌ای از دیدارش با سردار سلیمانی می‌گوید که در یادواره شهدای بابل بعد از خواندن دکلمه‌ای به دیدارشان رفتم، ایشان ایستادند و دست‌شان را روی سینه‌شان گذاشتند. من تعجب کردم و گفتم که من دختر کوچک شما هستم. گفتند البته که دختر کوچک من هستید، من به خاطر پدرت که چنین دختری بزرگ کرده، می‌ایستم؛ خیلی برایم جالب بود که یک سردار پرابهت چگونه مرهم دل دختر شهید می‌شود.
منبع:فارس
مطمئن باشم که هوای دخترم را دارید؟
مادر شهید مدافع حرم «رضا حاجی‌زاده» می‌گوید که چند وقت پیش در بابل برنامه‌ای برگزار شد که سردار سلیمانی هم بود. ما با چند مادر شهید دیگر دور یک میز نشسته بودیم، او رو کرد به من و به عروسم اشاره کرد و گفت: هوای دخترم را داری؟ گفتم: بله. گفت: مطمئن باشم؟ من هم لبخندی زدم. دیدم سردار سلیمانی ذوق کرد و بلافاصله دست در جیبش کرد و یک انگشتر به من داد.»
منبع:دفاع پرس
خاکی بودن حاج قاسم، همه را مجذوب می‌کرد
برادر اولین شهید مدافع حرم البرز با اشاره به حضور سردار در منزل شهید «محسن کمالی‌دهقان» می‌گوید که دهه اول عید امسال بود که حاج قاسم به منزل ما تشریف آوردند. او یک ژنرال بزرگ جهانی بود اما برخوردشان در منزل ما خیلی صمیمی و خاکی و افتاده بود که این برخورد ما را مجذوب خود کرد. در دیدارمان به ایشان گفتم که حاج آقا ما را دعا کنید اما ایشان به ما گفت که شما باید من را دعا کنید که شهید شوم.منبع:دانا

http://www.banounews.ir/fa/News/251506/گوشه-ای-از-عشق-سردار-دل-ها-به-فرزندان-شهدای-مدافع-حرم
بستن   چاپ