آریا بانو
روزی که دخترم را در اینستاگرام پیدا کردم
پنجشنبه 7 آذر 1398 - 11:28:37
آریا بانو - خراسان / بیشتر از یک دهه فرزندت را بزرگ می‌کنی، تغذیه‌اش می‌کنی، بغلش می‌کنی، در تکالیف مدرسه کمکش می‌کنی، موهایش را می‌بافی، مراقب بازی‌های کودکانه‌اش با بچه‌های دیگر هستی و هنگام رد شدن از خیابان دستش را می‌گیری، بعد ناگهان جلویت را می‌گیرد. در اتاقش را محکم می‌بندد. هر از گاهی در می‌زنم و وارد می‌شوم، اما همیشه حس مزاحم را دارم.
نوجوانی او درست مانند من!
یادم هست که در آن سن چطور با مادرم برخورد می‌کردم. نمی‌خواستم با او همکلام شوم و کمتر از آن دلم می‌خواست در پیاده‌رو کنارش راه بروم. وقتی یواشکی نگاهی به داخل دفتر خاطراتم انداخته و معلوم بود دنبال اطلاعاتی می‌گردد تا بداند آیا ماری جوانا می‌کشم یا در زندگی‌ام چه خبر است؟ از کوره در رفته بودم. اما حالا که خودم دختر نوجوان داشتم، برای اولین بار متوجه شدم مادرم حتی دنبال چیزی گناهکارانه نمی‌گشت. صرفاً در جست‌وجوی من بود. سعی می‌کرد نیم‌نگاهی به دختری بیندازد که خودش به دنیا آورده بود، آدم بالغی که پرورش داده بود و حالا به‌سرعت از او فاصله می‌گرفت.
از این موضع، به درک جدید و ناراحت‌کننده‌تری رسیدم؛ دیگر پائولینا را در محل زندگی اصلی‌اش نمی‌دیدم که با کسانی که به آن‌ها نزدیک بود، لطیفه بگوید یا گریه کند. داشتم او را به جهان می‌باختم. نکتۀ بزرگ شدن بچه‌ها در همین است. اگر کارتان را خوب انجام بدهید، آن‌ها پا به جهان بیرون می‌گذارند و برای خودشان زندگی می‌سازند.
نکند او هم . . .
از قضا چند روز پیش به مَدی، یکی از دوستان پسر بزرگم، دین، برخوردم که در شهری دور از خانه، دانشگاه می‌رود. در این باره صحبت کردیم که دانشگاه چطور است، با دین صحبت کرده است یا نه؟ و این که دلش برای خانه تنگ شده است یا نه؟ بعد مدی پرسید: «پائولینا چطوره؟» گفتم: «فکر کنم خوب باشه». بعد اشاره کردم که در مرکز بین‌المللی عکاسی کلاس می‌رود. «عاشق عکاسیه. از معلم ریاضیش متنفره.»
ناگهان مدی با چشم‌های گشادشده پرسید: «اینستاگرام اش رو دیدی؟»
به وحشت افتادم. تمام فکرم رفت سمت والدینی که اینستاگرام دخترانشان با عکس‌های ناجور پر شده است. پدر و مادرهایی که تلفن و رایانه بچه‌هایشان را به دلیل پست‌ها یا متن‌های نامناسب از دسترس شان دور می‌کردند. با خودم فکر کردم، اوه خدا، این هم از این.
گفتم: «نه. چطور؟» مدی گفت: «حیرت‌انگیزه. عکاس فوق‌العاده‌ایه. بیشتر از هزارتا فالوئر داره.»
صفحه‌ای با بیش از هزار فالوئر
هیچ وقت درخواست نکرده بودم که اینستاگرام پائولینا را ببینم. حتی نمی‌دانستم از چه اسمی استفاده می‌کند. اما هزارتا فالوئر؟ آن شب دلم را به دریا زدم و از پائولینا پرسیدم اجازه می‌دهد در اینستاگرام دنبالش کنم؟ مثل معجزه بود که جواب مثبت داد و همان طور که از پله‌های منتهی به اتاقش بالا می‌رفت، شانه‌ای بالا انداخت. تلفن همراهم را برداشتم و ناگهان همه چیز جلوی چشمم بود: زندگی پائولینا. هم سیاه و سفید و هم رنگی.
عکس‌های مختلفی در صفحۀ اینستاگرام اش بود. اما این‌ها فقط عکس نبودند، عکس‌هایی با قاب‌های زیبا بودند که دخترم گرفته بود. شبکه‌های اجتماعی را سرزش می‌کنیم چون دموکراسی‌مان را از بین می‌برند، تمرکز کودکان مان را کاهش می‌دهند و بافت جامعه را تضعیف می‌کنند. اما از طریق همین شبکه‌های اجتماعی، توانستم دوباره با پائولینا در جهان بیرون باشم، چیزی که می‌بیند را ببینم و عملاً در کنارش بایستم و تقریباً بی‌درنگ، شاهد آدم‌ها و مکان‌هایی باشم که از بین شان عبور می‌کند. نه در نقش مادری نظارت‌کننده، بلکه انگار در دنیایی شگفت‌انگیز.
مناظر زیبایی از اورییِنت در لانگ آیلند بود که بخشی از هر ماه اوت در کل زندگی پائولینا را در آن جا می‌گذراندیم و از روی عشق عنوانش را «خانۀ شادی‌هایم» گذاشته بود. کلوز‌آپ‌هایی محبت‌آمیز از دین. عکسی از دوست صمیمی‌اش که پارسال بعد از یک حمله صرع در بیمارستان بستری شده بود.
پائولینا زیرش نوشته بود: «عاشقتم». بعد عکسی از خودش، در بچگی در بین برگ‌های پاییزی بود که دامن شطرنجی، لباس ژیمناستیک صورتی و کفش‌های ساق‌بلند سبز پوشیده بود. زیرش نوشته بود: «کاش هنوز هم بچه بودم.»
پس فقط من نبودم که این آرزو را داشتم.

http://www.banounews.ir/fa/News/231868/روزی-که-دخترم-را-در-اینستاگرام-پیدا-کردم
بستن   چاپ