آریا بانو
داستان های واقعی/ شوخی قبل از شهادت
دوشنبه 13 آبان 1398 - 10:03:20
آریا بانو - خراسان / دو ساعت مانده بود به عملیات. نیروها بدون سرو صدا سوار بلم ها شدند و به سمت خط حرکت کردند. حالا نزدیک عراقی ها ساکت نشسته بودیم. بلم ما کنار بلم «علی مورتمی» بود. نگاهم را به نی ها دوخته بودم که علی آهسته صدایم زد: «علی، علی!» گفتم: « هان، چیه؟» گفت: «بیا منو ببوس.» خنده ام گرفت و با تعجب نگاهش کردم. گفتم: «به چه مناسبت؟» افتاده بود به دنده شیطنت و شوخی. گفت: «من شهید میشم. تا دیر نشده بیا بوسم کن.» گفتم: «برو یکی دیگه رو سیاه کن. ما خودمون این کاره ایم. بوس بی بوس.» گفت: «خودت می دونی بعد دلت نسوزه که چرا نبوسیدی.» گفتم: «علی تو شهید بشو نیستی. می بینمت از زور بیکاری و بی پولی، سر میدون کهنه قم دستمال ابریشمی دستت گرفتی و می فروشی.» علی خندید و گفت: «حالا من هی اصرار کنم و تو قبول نکن و مسخره کن.» لحظاتی بعد، از سمت عراقی ها دوتا تیر به طرف ما شلیک شد. علی خم شد و آهسته توی بغلم نشست. یکی از تیرها خورده بود به سینه اش. همه ناباورانه نگاه می کردند. لب هایم را به پیشانی اش گذاشتم. گرمی صورتش، دلم را آتش زد.
سرهنگ پاسدار علی حاجی زاده
مجله امتداد

http://www.banounews.ir/fa/News/222730/داستان-های-واقعی--شوخی-قبل-از-شهادت
بستن   چاپ