لحظاتی با کودکان یتیم و سرشار از آرزو
دوشنبه 8 مهر 1398 - 09:37:42
|
|
آریا بانو - لحظاتی با کودکان یتیم و سرشار از آرزو ١٧ ٠ ایرنا / کودکانی از جنس آفتاب، سخاوتمند که نه سایه پدر داشتند، نه بضاعت مالی خوب، اما قلبی سرشار از مهر و محبت در وجودشان و سکوت پر از معنا در چهره شان موجسواری میکرد. مادرشان در نبود پدر اسطوره بود و میگفتند حتی اگر تمام اختیارمان دست خودمان باشد، باز هم با مادرمان مشورت میکنیم و اجازه میگیریم، دلشان میخواست دنیا را به پای مادرانشان بریزند، مادر تنها پشتیبان و پناهشان بود. کودکانی معصوم که داشتن پدر و احساس محبت پدر بزرگترین آرزوهایشان بود و جگرسوزتر اینکه خود را به دلیل نداشتن پدر بی پناه و بی پشت می دانستند، دنیایشان را با پدر خود ساخته بودند و نبود پدر یعنی ادامه مسیر نامشخص که حامی و پشتیبانی ندارند. به دنبال شیطنت، بازی و تحرک بودند، اما با یک سئوال زیرکانه مشخص بود بیشتر از سن شان محیط اطراف را می شناسند و وضعیت خود و جامعه را درک میکنند. این بار مصاحبه میدانی ایرنا با کودکان یتیمی است که در موسسه ساقی کوثر سمنان پشتیبانی میشوند. امیرمحمد 16 ساله، مهراب، محمدرضا، محمود، محمدمهدی و فاطمه 12 ساله، امیرعلی 9 ساله، امیرعباس، الهه و مهدیه هفت ساله، اشکان و محمد مهدی 10 ساله، طهورا هشت ساله و سحا 11 ساله در این گفت و گو شرکت کردند. چه آرزویی دارید؟ (ابتدای سئوال بچهها چیزی نگفتند، کمی یکدیگر را نگاه کردند و در همین بین یکی از یچهها پرسید خانم خبرنگار آرزوی شما چیست؟ و ناگهان فضا پر از هیجان شده بود و گویی مسابقه برای زودتر جواب دادن) اشکان، امیرعلی، طهورا، مهدیه: ( هریک در تقلا برای پاسخ گفتن) ماشین شارژی داشته باشم. محمدمهدی: باغ وحش (همه خندیدند و هر یک صدای یکی از حیوانات را تقلید میکردند) مهراب: پلی استیشن و 2 تا کبوتر. محمدرضا، امیرمحمد، الهه، سحا و فاطمه: دوچرخه( مادر فاطمه میگفت آرزو دارم دخترم عاقبت بهخیر و موفق شود) امیرعباس: توپ جامجهانی فاطمه: تبلت اگر یک کیف پر از پول داشتید چه می کردید؟ امیرمحمد و محمود: به افراد نیازمند کمک میکردم تا همه خندان شده و غصه بدهی و بی پولی را نداشته باشند. طهورا: ماشین مدل بالا میخریدم. اشکان، الهه، امیرعباس و محمدمهدی: خانه میخریدم تا مادرم خوشحال شود( قلبهای سخاوتمند و مهربانی که با وجود کودکی همهچیز را برای مادرانشان میخواهند، مادرشان تمام دنیای آنهاست.) دوست دارید چکاره شوید؟ امیرمحمد: (با شوق آرزویش را میگفت، اما کورسوی امید در وجودش بود) دوست دارم پلیس شوم، ولی به آرزویم نمیرسم، چون برای رسیدن به آن باید یک نفر باشد کمکت کند. امیرعباس و اشکان: فوتبالیست محمدمهدی: پروفسور ریاضی جهان محمود: غواص مهراب، مهدیه: پلیس شوم و از کشور دفاع کنم. سحا، طهورا و الهه: پزشک فاطمه: خیاط معروف که لباسهای زیبا بدوزم تا حالا بیرون غذا خوردید و رستوران رفتهاید؟ اشکان: بله کوبیده امیرعباس: غذای بیرون گران است، ما که آن قدر پول نداریم ( از آن همه هیجان، ناگهان سکوت در فضا حاکم شد، از چهرههایشان مشخص بود که تا حالا به چنین مکانهایی نرفتهاند) دلتان میخواهد برای مادرتان چکار کنید؟ محمود و الهه: یک خانه بزرگ بخرم. طهورا: انگشتر برای مادرم بخرم. سحا: وسایل منزل برای مادر میخرم خوشحال شود. امیرمحمد: هر چه بخرم هم برای مادرم کم است ولی تلاش میکنم همه چیز بخرم. اشکان: ماشین میخریدم. از بزرگترها چه انتظاری دارید؟ اشکان: (میخندد سرش را پایین میاندازد و باصدایی ریز میگوید) محبت امیرمحمد: توجه مثلا از مدرسه میآیم خانه بپرسد چهکار کردی، کجا رفتی؟ زیاد هم سوال نپرسد که کلافه شوم. محمود: توجه محمدمهدی: به خواسته بچهها توجه کنند و به ما نگویند تو بچهای زود است که بفهمی. چه چیزی نبود پدر و مادر را پر میکند؟ همه بچهها: (سکوت فضا را پر کرد، بچهها یکدیگر را با نگاهی پر از معنا نگاه کردند و با صدایی که اندوه قالب برآن بود) هیچ چیز، تا آخر عمر این کمبود در دل آدم هست. اگر رئیس جمهور بودید؟ محمدمهدی: به مردم خدمت میکردم. اشکان: من که بچه هستم نمیتوانم رئیس جمهور بشوم. محمود: (میخندد) من که تخصص ندارم رئیس جمهور بشوم، این مسئولیت را بر عهده نمیگرفتم. از مسئولان چه انتظاری دارید؟ محمدمهدی: شنونده حرف مردم باشند. امیرمحمد: خودشان را جای ما بگذارند و درک کنند زمین چمن برای فوتبال نیست و همه جا زمین خاکی هست. فاطمه: (با صدایی که بغضش را میشد احساس کرد گفت) همه به خانوادههایی که مریض دارند کمک کنند. اشکان: (جواب عجیب و تامل برانگیزی داد) کاری میکنم همه به خواستههایشان برسند. تاحالا شده به داشته دیگران غبطه بخورید؟ اشکان: بقیه بچهها خانه دارند ما نداریم. امیرمحمد: پدر، هیچ چیز در دنیا جای پدر رو نمیگیرد. سحا، محمدمهدی: بقیه بچهها دوچرخه دارند! در سنین بزرگی برای بچههای هم سن و سال خود دوست دارید چکار کنید؟ محمود: وقتی نیاز مالی دارند به آنها قرض میدهم. امیرمحمد: بچهها را به اردو و تفریح میبرم. فاطمه: عروسک میدهم. سحا و طهورا: به همه کمک میکنم. اشکان: برایشان لباس نو میخرم. روز اول مهر با لباسهای نو و کیف و کفش جدید مدرسه بروند. دوست دارید چه چیزی داشته باشید؟ فاطمه: (باصدایی معصوم و آهسته و باخجالت و درحالی که یک چادر سیاه به سر داشت میگفت) چادرسیاه ، چادرم کوچک شده. طهورا: بادبادک بازی کنم. امیرمحمد: محبت پدر (پدر گمشده و دستنیافتنی زندگی امیرمحمد 16 ساله است) یک آشپزخانه سیار تا غذا بفروشم. اشکان: خانه محمود: دوچرخه و ماشین اگر اختیارتان دست خودتان باشد چکار میکنید؟ امیرمحمد: حتی اگر مستقل باشم بازهم به مادرم احترام میگذارم و در کارها با او مشورت میکنم. فاطمه: نمیدانم چهکار میکردم. محمد مهدی: مسافرت میرفتم. اشکان: هرروز به رستوران میرفتم. ذهنمان پر از سئوال بود، اما بچهها دیرشان شده بود و به ناچار گفت و گوی شیرین، اما تلخی را که بیش از 2 ساعت به طول انجامید به پایان رساندیم.
http://www.banounews.ir/fa/News/207205/لحظاتی-با-کودکان-یتیم-و-سرشار-از-آرزو
|