داستانک/ نگاه مهربان عموی من
چهارشنبه 20 شهريور 1398 - 08:25:17
|
|
آریا بانو - داستانک/ نگاه مهربان عموی من ٠ ٠ آخرین خبر / بین الحرمین بود. شنیده بود که برای کسب اجازه، اول باید به حرم حضرت عباس(عیله السلام) برود و بعد به حرم امام حسین(علیه السلام)؛ دلش بیشتر با حرم امام بود امّا. چشمهایش را بست، عینک آفتابیاش را به صورت گذاشت و در فضای بین الحرمین شروع کرد ادای کر و کورها را درآوردن. مدتی گذشت. کسی به او اعتنا نمیکرد. چند نفری هم به گمان اینکه او گدایی میکند، پول کف دستش گذاشتند. بالاخره یک نفر پیدا شد، دستش را گرفت و او را راهنمایی کرد. چشمهایش را همچنان بسته نگهداشته بود. یک لحظه چشمهایش را آرام باز کرد تا از زیر عینک یواشکی نگاهی به چهره آن فرد بیندازد، مرد هیکل تنومندی داشت؛ نور خورشید از بالا میتابید و مانع دیدن چهره او میشد. دو مرتبه چشمانش را بست. چند دقیقهای راه رفتند تا بالاخره مرد، دست او را رها کرد و به دیواری گذاشت. با خودش فکر میکرد هر کجا آمده باشم خواست خدا بوده است؛ چه حرم حضرت عباس(علیه السلام) و چه حرم امام(علیه السلام). دلش نمیخواست چشمهایش را باز کند. این حس تعلیق را دوست داشت. نشست، به دیوار تکیه داد و با چشمهای بسته شروع به زیارت خواندن کرد. کمکم حالش عوض شد. اشک میریخت، دعا میخواند، ذکر میگفت و... یکی دو ساعتی گذشت. حال خوبی داشت. حس کرد اذن دخول گرفته و جواب سوالش را پیدا کرده است. ایستاد. عینک را برداشت و چشمانش را باز کرد. هوا تاریک شده بود با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. هنوز همان جای اول بود. بین الحرمین. سجاد ساجدیفر – اصفهان
http://www.banounews.ir/fa/News/197304/داستانک--نگاه-مهربان-عموی-من
|