آریا بانو -
حکایت/ بهلول و سکه
طلا ٨٢
٠
خراسان / آوردهاند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی میکرد. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه به همین رنگ به تو میدهم.» بهلول چون سکههای او را دید، دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند. به آن مرد گفت «به این شرط قبول میکنم که سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عرعر کنی.» شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر کرد. بهلول به او گفت «تو با این خریت فهمیدی سکهای که در دست من است از طلاست، من نمیفهمم که سکههای تو از مس است ؟»
حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر! هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد؛ اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر
هنرمند از دولت بیفتد، غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است. هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
گلستان سعدی
در تاثیر تربیت