آریا بانو

آخرين مطالب

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هفدهم مقالات

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هفدهم
  بزرگنمايي:

آریا بانو - آخرین خبر / - یک روز، به دیدنش برویم. خوب کار می کند.
بعد، سری به زیر پله می زنیم؛ پسر جان! آیا تو اَثَرگاهِ ایران باستان را دیده یی؟
- سلام! خیر قربان! هنوز فرصت نکرده ام.
- فردا، همین فردا دُکانت را ببند و سرِ فرصت، به دیدن این اَثَرگاه برو... شاید آنجا چیزهایی را ببینی که ما دیدیم. و همان چیزها. کمرِ تنهاییِ تو را بشکنند.
- چشم قربان! همین فردا... اما... دیگر ساوالانی در کار نیست، عسلِ اصلی هم نیست.
- مجنون! هیچکدامِ اینها نبود. من اینها را ساختم. من ساوالان را آفریدم. من عسلِ اصل را در کندوی دور از دست کشف کردم. اراده ی من، پافشاریِ من، شور و عشقِ من این راهِ بعید را پیمود- با هفت لباسِ آهنی، هفت کلاهِ آهنی، هفت کفش آهنی، هفت عصای آهنی... و چون آخرین لباس و کفش و کلاه و عصا، چون بلور، نازک شد، درهم شکست.
خاک شد و فرو ریخت. من به آن چشمه رسیدم، و کنارش، دختر شاهِ پریان را دیدم... مجنون! رسیدن قیمتی دارد که باید داد. خوشبخت شدن، بهای سنگینی دارد. نپرداخته، چطور می خواهی به چنگش بیاوری؟
خوشبختی، جنسِ قسطی نیست پسر! خوشبختی را نقدِ نقد معامله می کنند- با سکه های اراده، ایمان، کار، عشق...
- دخترم! آیا تو اثرگاهِ ایران باستان را دیده یی؟
- نه اقا! هنوز ندیده ام.
- بشتاب! بشتاب! این درسها که می خوانی، در برابر آنچه که آنجا می بینی، دیناری نمی ارزد. تو به مهدکودکت می روی. سالیان سال است که می روی. به عشقِ بچه هاست که می روی نه به دلیلی دیگر؛ گرچه حقوق خوبی هم می دهند. حق آب و گِل پیدا کرده یی. تو را چندین مهدکودک، به عنوانِ مشاور، می طلبند.
بهزیستی، تخصص و کاردانیِ تو را تأیید می کند. من به خانه می آیم: مادر! امشب شام، یک مهمانِ بسیار عزیز داریم. برای مان چه دُرُست می کنی؟
- باقلاقاتوق.
- اِی قربان شما بروم با آن باقلاقاتوق تان! هر وقت که ما مهمان عزیزی داریم، شما دست به باقلاقاتوق می شوی.
آخِر، همه که عاشقِ غذاهای شمالِ وطن نیستند مادر!
- خُب باشند. سلیقه پیدا کنند. به خاطر عروسم، میرزا قاسمی هم میگذارم کنار باقالاقاتوق.
- دستت درد نکنه مادر. دیگر بیش از این خودت را توی زحمت نینداز!
عسل می خندد. پسر می خندد. دخترک می گوید: پدر! چرا می خندند؟
- چرا ندارد دخترم. هر وقت من و مادر حرف می زنیم، اینها ریسه می روند.
کوله های کوچک آماده مان را بر می داریم و راه می افتیم. هر کدام مان شتابان به استخرهای خودمان می رویم. پسر با من می آید شنا. آب، آب ولرم در اواخر زمستان سرد.
- یا پاییز.
- یا پاییز، حمام داغ، عرق ریختن و گوش بر گفت و گوهای بیهوده بستن. چه نعمتی ست زندگی کردن! چه نعمتیست حضور!
- اما این دیگر حرکتی ست کاملا اشرافی.
- مطلقا. من هنوز در این سن وسال روزی دوازده ساعت کار می کنم و تو روزی ده ساعت. درست کارهایی درست با بهره گیری از تفکر و توانایی تو تا به حال هفت قالیچه فروخته یی. قالیچه های ابریشمی ریزبافت تو را سر دست می برند. اما ما در خانه مان هنوز و فقط سنقر کلیایی می اندازیم. من یک نمایشگاه خط گذاشته ام و فروس خوبی داشته ام .
مردم خط را دوست دارند. شاگردان قدیمم مشتری های خوب من هستند. ما، من و تو هنوز از قبل نواختن ساز نان نخورده ایم. اما شاید یک روزی بخوریم. ساز را کسی باید بالای سرش ببرد که قد و قامتی آذری داشته باشد و به او بیاید که چکمه بپوشد نه آنکه در چکمه فرو برود و مفقود شود. من تارم را در بغل می گیرم و سرم را توی ساز فرو می برم. تعریف با ساز من می خواند. دف زدن به تو می آید . سه تار زدن به قشنگ کامکار. من محو سه تار زدن او می شوم. یک نمایشگاه مشترک چهار نفره از سفال های مان گذاشته ایم. من و تو. رویا و اوژن. کار آنها از ما سر است اما ما ایرانی تریم. گفت و گوهای شبانه ی مفصلی کرده ایم تا در نمایشگاه بعدی مان شاید بتوانیم سفال های آبی ساده ارائه بدهیم. ساده اما خوش ترکیب. با چرخش های کاملا نرم. بدون تیزی. انحنا وجود دارد. اما شکست وجود ندارد. راه های بی شماری به روی آدم های زنده ی با ایمان باز است. ایمان باور قلبی ست.
اعتقاد ماحصل تفکر و تحلیل. ما به هر دو مسلحیم. شبه روشنفکران را فراموش کن. انگل ها حق شان است که دائما نق بزنند. عسل! ما قسمت کردیم. بالمناصفه قسمت کردیم. ذره یی بیش از سهم خودمان برنداشتیم. سهم ما، حق مسلم ماست. خوشبختی، نه فقط ملک اعیان و اشراف نیست. بل اصلا دیناری از آن هم به ایشان نمی رسد. نباید برسد . ثروت خوشبختی نمی آورد. درست همانقدر که فقر. فقط تن پروران بهانه جو هستند که از نبود کار می نالند.
- می دانم.... مرغ و خروس... درخت میوه... کارگاه
- من کنار خیابان کتاب می فروختم.
- مغول ها ... مغول ها...
- مغول ها همیشه بوده اند. اما زمین خدا سرشار از برکت است و مغز انسان مسئول. سرشار از اندیشه های بارآور.
ما کار کردیم عسل. شب و روز... ما وقت را نسوزاندیم. ما زندگی ما را با کار، آراستیم و غنی کردیم. حال حق ماست...
بیا رفعت زندگی را حتی در ساده ترین دقایقش باور کنیم. اگر شکوه متعلق به زندگی روزمره نباشد، آخر به چه چیز می تواند متعلق باشد؟
امروز من سفالگر کهنه کار، یک نمکدان تازه از سفال لالجین خریدم. دوستش بدار و با آن به اوج شادی ها برو!
- اما گلهایش به تدریج محو می شود.
- نه ... گل در تن سفال است. بیش از من و تو دوام خواهد داشت.
- اما نه بیش از عشق.
- تو که خوب می دانی عسل! سفال را اگر درست بپزیم به قدر عشق دوام می آورد. نگاه کن! این سفالینه یی ست که از دوازده هزار سال پیش مانده – تپه های سیلک – و هنوز رنگی دارد. آب، آب آبی ولرم حرکتی آرام و آسوده در آب نیم گرم رها، به تو می اندیشم، به زیبایی تو.
وقتی عسل از مهدکودک در آمده بود، پسرک خوشگل خوش ادا افتاده بود دنبالش. عسل حس کرده بود و هیچ عکس العملی نشان نداده بود. عسل تا نزدیکی خانه تقریبا رو به روی تلفن عمومی چند قدم مانده به میوه فروشی ساکت آمده بود – سر به زیر و آرام اینجا برگشته بود. طرف پسرک خوشگل و به او لبخند زده بود.
- برادم هم خوش صورت است اما اینطور وقیح نیست.
پسرک یک قدم جلو گذاشته بود، عسل هم آنوقت از آنچه که سالها پیش از این در حزب به او آموخته بودند – به نام دفاع شخصی – سود جسته بود . بعد هم با تمام قدرتش زده بود به گردن پسرک خوشگل، پسرک زمین خورده بود. سه تا از جوان های بیکاره ی محل، که جلوی میوه فروشی ایستاده بودند، بی آنکه نزدیک شوند نگاه کرده بودند. پسرک بلند شده بود و خیز برداشته بود برای گریختن، اما عسل از یک فرصت بی زمان استفاده کرده بود و با نوک کفش، به شکل واقعا تحقیر آمیز او را بدرقه کرده بود. پسرک بار دیگر تعادلش را از دست داده بود و کله کرده بود. با صورت و دستها فرود آمده بود. باز برخاسته بود و دویده بود و جوان های بیکاره ی محل بی آنکه نزدیک شوند کف زده بودند. عسل آسوده لبخند زده بود و سر تکان داده بود – به عنوان تشکر – و با لبخند از کنار ایشان رد شده بود.
بعد مانده بود که به گیله مرد بگوید یا نگوید که می دانست نگفتن همان دروغ گفتن است قدری کثیف تر.
شب شادمانه داستان را گفت.
گیله مرد از پی سکوت طولانی زیر لب زمزمه کرد، از من برنمی آید اینطور کارها از من بر نمی آید. کوچکم برای درافتادن.
عسل گفت: برای همین هم نمی خواستم بگویم . من شوهر کرده ، محافظ نگرفته ام. هر زنی باید بتواند خودش از خودش محافظت کند. اگر کشتی گیر هم بودی نمی گذاشتم دست روی مردم بلند کنی.
باز در خانه ییم. همه چیز حاضر است. میز چیده است. همه چیز برق می زند. از غبار بیزارم. از خاک آلودگی اشیاء، از اینکه کنج هایی دود گرفته وجود داشته باشد که دستها را سیاه کند. همین هاست که زندگی را از شکل می اندازد
و بد رنگ می کند. عجب بوی خوشی در خانه پیچیده است!
- بوی ترشی سیر است. یک کاسه سر سفره گذاشته ام.
- نه مادر ... بیشتر از بوی سیر است.
- پس بوی غذایهایی ست که پخته ام.
- باز هم بیشتر
- پس خیالاتی شده یی پسرم... در این خانه را شکر که همیشه بوی عطر محبت می آید.
- وقتی شما، آنطور با خلوص و صفا به نماز می ایستی، عطر باز هم بیشتر می شود.
- تو هم خیالاتی شده یی عروس خوب من! خدا باید قبول کند نه بنده ی خدا. آن هم بنده هایی مثل شما که انگار کافر به دنیا آمده یید.
- مادر! احتیاط کنید! اینطور بی هوا فریاد نزنید! همسایه ها می شنوند.
- حرف زیادی نزن! همسایه هاتان آدم اند نه خبر چین.
تو می خندی. دختر می خندد. پسر می خندد. مادر، خودش هم ریسه می رود.
خانه مملو از خنده است.
زنگ می زنند.
بانوی کتابدار دوست قدیمی خانواده ی ماست. حتی بچه های ما که با دوستان قدیمی ما تفاهمی ندارند، بانوی کتابدار را می خواهند.
زنگ می زنند.
- این دیگر کیست؟
- حبیب خدا. مددی.
- تو خبرش کردی؟
- نه خودش بو کشیده...
خوب می گذرد. پر و شیرین. خنده. خنده بانوی کتابدار. از خنده ها به خنده می افتد.
در باب همه چیز حرف می زنیم. مددی ، قدری، از اوضاع ناراضی ست. نه از گرانی، از ترس آنکه مبادا انقلاب به مخاطره بیفتد. مددی می ترسی. من و تو دلداریش می دهیم. بانوی کتابدار به او نگاه می کند. پسرم به بانوی کتابدار، و لبخند می زند. تو می بینی. او حس می کند و برافروخته می شود.
درباب همه چیز حرف میزنیم ،اما آنها بیشتر در بحث زمان و حرکت را دوست دارند روز مرگی های دلنشین . عسل می گوید:بعد از سالیان سال این گیله مرد بد پیله .هنوز مرا قانع نکرده که زمان وجود ندارد قدرت انتقال مقصودش را ندارد.با قدرت انبات نظرش را.
بله و به همین دلیل من هنوز در زمان زندگی می کنم وبا زمان همیشه فکر می کنم کاش که جنس زمان شیشه یی و شفاف بود .آنوقت می توانستیم از این سوی زمان ،آن سوی زمان را ببینیم ،ومی توانستیم از پشت امروز فردا را و از پشت فردا هزار سال دیگررا-البته قدری مات ای کاش که زمان شفاف بود و شیشه یی.
گیله مرد گفت :باز ،مِهِ مصنوعی او درحال حرکت است .
عسل گفت :من حتی از خدا می خواهم که زمان را قدری نرم کند و خمیری شکل مثل سقزّ مثل موم من اگر فقط یکبار می توانستم تکه هایی از زمانهای مختلف را بردارم و با هم مخلوط کنم ای خدا چه زمانی درست می شد
گیله مرد گفت: محبوب خُل محبوب خطرناکی ست.اعتبار ندارد.
عسل گفت :خُل باید بود،مثل زمان اما نه جدَی و عبوس مثل زمان حس می کنید؟زمان یک دیوار سنگی تنومند است که معماران چینی آن را می سازند معمارانی که لبخند نمی زنند و از عشق چیز چندانی نمی دانند معماران عبوس باز هم ،اما کارشان وچهره هایشان و جدیتشان ما را گاهی به خنده می اندازد و وقتی به همدیگر نشانشان می دهیم و
سخت می خندیم چون از دیواری که می سازند وقیافه های جدی شان نمی ترسیم –آنها ناگریزند سربلند کنند و لبخند بزنند.
گیله مرد کوچک اندام شکستنی زمان را باور کن و معماران زمان را بخندان !معماران زمان را بخندان تا دیگر اینگونه جدی و عبوس نباشدند تا لحظه ای از ساختن بمانند عرقهای پیشانی هایشان را خشک کنند تا بتوانی توقف زمان یا نبودنش را اثبات کنی عسل همچنان که می بافد سخن می گویید پشت به ما با نمیرخی که گهگاه سه رخ میشود
مددی می گوید :طفلک بچه هایی که در چنین خانه ای زندگی می کنند-با این مادر و پدر .مادر می گوید خیلی دلت بخواهد
دخترم می گوید :هردوتاشان شاعرند و نقاش .شاعران بی شعر ،نقاشان بی نقاشی .
- پدرت یک صندوق شعر دارد بی انصاف !
- کاملا شعر که نه قدری شعر
- پس کار من هم قدری نقاشی است !گیله مرد امروز صبح گفتی که بعد از بیرون امدن از اثرگاه درباره ی تاریخ حرف می زنی ،یادت رفت تو از یک سو تاریخ را هم مانند زمان انکار می کنی از سوی دیگر در یک نمایشگاه آثار تاریخی چنان غرق می شوی که تکه سنگی دردریا.حال انکارت را موجه کن یا غرقت را .
- مرد گفت :اگر اینطور بگویی راه به جایی نمی برم .من تاریخ را انکار نمی کنم انسان معتقد به تاریخ را مردود می شناسم انسان تاریخ گرا انسانی ست تهی شده از عشق .همانطور که انسان متکی به زمان متکی به خاطره انسانی است
از کف رفته و در هم کوفته .انسانی معتقد به اصالت تاریخ نیز چنین است .انسان تاریخ گرا یعنی یک موجود خسته.موجودی که خستگی های سراسر تاریخ را به دوش می کشد -
می کشد_ مگر آنکه هر لحظه از تاریخ را، به تعبیری، انباشته از عشق ببیند نه مملو از اقدامات ابلهانه ستمکاران، سلاطین، سرداران و بدکاران؛ که در این حال، به دلیل زنده بودن عشق، آنچه می بیند، زنده و در حال است نه تاریخی. انسان، هیچ نیازی ندارد که پیوسته، خاطرات را صدا کند. ماحصلِ آگاهی ها و تجربه ها برای حرکت کافیست. کلام علی، کلام حافظ، کلام مولوی، کلام اعاظم بس است تا ما قدمهای بلندی به جلو برداریم. جلو هم حرفی است بی معنی، قدمی برداریم، این را هم روزگاری تو گفتی، و ما، با هم، صحتش را آزمودیم.
زندگی کنیم_ با برنامه، هدف، و انگیزه ای مقبول_ اما در حال. در حرکت. در عشق. بی نیاز از توسل به گذشته ها. چرا؟ چون از گذشته ها دو گونه یادگار مانده است: مصرف کردنی ها و بی مصرف ها. مصرف کردنی ها گرچه از ده هزار سال پیش مانده باشند؛ نو، خوندار و امروزی هستند؛ متعلق به حال و کارآمد در حال. بنابراین حیاتشان ربطی به تاریخی بودنشان ندارد. بی مصرفی ها هم، اصلا قابل بحث نیستند، گرچه ده هزار سال بعد بیایند. همان بهتر که در قبرستان مغول دفن شوند_ حتی اگر مغول نباشند. زندگی روزمره مومنانۀ اندیشمندانه. این تمام حرف من است.
عسل بانو! این را به درستی حس کن! تا شکاف و تَرَکی در زندگی روزمره پیش نیاید. انسان مجبور نمی شود خاطره را فرا خوانَد تا با خمیر خاطره آن شکاف یا تَرَک را -موقتا- بپوشاند؛ و تا شور زندگی اجتماعی فروکش نکند، انسان مجبور نمی شود به شورِ کاذبِ تاریخی توسل بجوید. خوب و بد، دو عنصر اخلاقی هستند نه دو عنصر تاریخی. ما نیک یا بدمان، ستمگری یا دادخواهی مان، فساد یا طهارت مان، انسان دوستی یا نفرت مان را از تاریخ نمی گیریم، از منبع باورهای اخلاقی مان می گیریم که گفته های آنها پیش از تاریخ مدون بسته شده است. لااقل همان کوزه ها، کاسه ها، پیکره ها نشان می دهند که انسانِ قبل از تاریخ، به چیزی معتقد بوده است، و اعتقاد، امری ست اخلاقی، نه تاریخی.
ارتباط انسان با تاریخ، ارتباطی ست غیر واقعی، غیر حقیقی، غیر حسی، و ریاکارانه؛ اما ارتباط انسان با معنویت، با هنر و با حرکت، اتباطی ست پویا، مستقیم و کارآمد.
عسل! هرگز به زمان و تاریخ فکر نکن! تنها شکست خوردگان به این دو عنصر باطل می اندیشند و به شبیخون ظالمانه زمان.
ما زمان را زمین زدیم و خنجر ایمان و اعتقاد را یه ضرب در قلب سنگی اش فرو کردیم. ما فقط حرکتیم عسل!
فقط...
-بس! سوز بس! الان درد قلبت شروع می شود. حرفت را می پذیریم فقط به خاطر اینکه بیشتر از این نجوشی و غوغا
نکنی... .
خانه خلوت شده است. مهمان ها رفته اند. تو خفته یی. مادر دعا میخواند.
من می نشینم به خط نوشتن.
ناله قلم، مرا به رویا می برد.
کمی زیستن در رویا به خاطر انطباق دادن زندگی با رویا، گناه نیست. آنچه استباه محض است فرو رفتن در رویاست و بَرنیامدن. در مِهِ مصنوعی غرق شدن. قطع ارتباط با روزمرگی ها. مِهِ تخیلی، بیشترین خطرش این است که در درون آن گم شود و از سکونتگاهِ خود بسیار دور بیفتد. بازناگشتی گم گشته ابدی.
هیچ رویایی، تخیلیو عقیده یی، اگر نتواند سهمی در ساختِ زندگیِ انسان داشته باشد، چیزی جز عقیده، خیا و رویای باطل نیست. زهر، مبتذل، نفرت انگیز.
صدای نم نم باران می آید.
ما، زیر باران کند هم به کوه خواهیم رفت.
حوادث ناب و زیبا به سروقت ما نمی آیند. این ما هستیم که باید یه جستجوی این حوادث برخیزیم. هیچ قله یی، خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی کشد. صعود به قله های بلند، سفر به روستاهای پرت افتاده، حرکت در کویر، حرکت در اندیشه، و هزاران حرکت دیگر... اینهاست که زندگی را ناب می کند؛ و همه اینها را از حکومت ها،
حتی خوب ترین حکومت های آرمانی و محتمل جهان هم نمی توان توقع داشت. دست از بهانه جویی برداریم. دیگر، هیچ معجزه یی در کار نیست.
پنجره را کمی باز می کنم. نسیم سرد به صورتم می خورد. زود می بندم، می ترسم سرما کاری کند که خودت را کمی جمع کنی.
نگاهت می کنم.
خشق صادقانه به زن، فاصله یی با عشق به وطن ندارد- گرچه عشق نخستین حادثه است و دومین ضرورت.
عشق به زن، عشق به رویش است؛ عشق به رویش عشق، عشق به خاک و عشق به خاک، عشق به مردمی است که در خاک زندگی می کنند؛ در وطن.
من هنوز نگاهت می کنم.
تو، عاقبتریال لای چشمهایت را باز می کنی، مرا می بینی و لبخند می زنی.
-باز با فشار نگاهت بیدارم کردی.
- نمی خواستم.
- می دانی؟ برادرم، مدتهاست که دیگر به دیدن ما نمی آید.
- برادرت عاشق شده است.
تو، ناگهان کامل بیدار می شوی و می نشینی؛ به من نگفته بودی.
صدای نم نم باران.
صدای باد.
و باد ابرها را با خود خواهد برد... .
ادامه دارد...
نویسنده: نادر ابراهیمی
قسمت قبل:

آریا بانو


داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت شانزدهم
1399/10/11 - 22:00

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/487921/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

صحبت‌های جالب مجید جلالی درباره برنامه 12 ساله

العین، نیمار را از یک دستاورد تاریخی محروم کرد

بازگشت ستاره جوان سپاهان

پرسپولیس بعد از چهار فصل با مربی خارجی در حذفی!

جلسه حساس لیگ برتری‌ها برای قانون سقف هزینه

گرگ های زیادی اطراف همسرتون هستند

استوری جذاب الناز حبیبی با تم مشکی

«اسماعیل» دوست نداره من کار کنم

شش سریال پربیننده صداوسیما که درس عبرت مردم شدند

سمی که بسیاری از خانم ها هر روز مصرف می‌کنند!

ترانه زیبای «خنده داره نه» با صدای علی یاسینی

تداوم رگبار باران در ارتفاعات برخی استان‌ها

کنکور 1403 با آزمون «علوم ریاضی» و «انسانی» آغاز شد

اینترنت برای کنکور امسال قطع می‌شود؟

تفال/ مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

تقویم تاریخ/ گشایش نخستین ایستگاه فرستنده رادیویی و تلگراف بی‏سیم ایران

در صورت بلعیدن اجسام خارجی توسط کودکان چه واکنشی باید داشته باشید؟

پاستا کانِلونى یا لازانیا!

نقش شبکه‌های اجتماعی در ترغیب نوجوانان به مصرف دخانیات

عادت‌های سبز برای داشتن زمین پاک

خدایا زندگی رو زیر و رو کن

پنج عامل سقوط الهلال در لیگ قهرمانان آسیا

برخورد صمیمانه شمسایی با خبرنگار ژاپنی

تیم ملی یک مربی جدید می‌خواهد

درویش مدیرعامل پرسپولیس پس از خصوصی‌سازی

ممنون به خاطر همه چیز؛ خداحافظ برای همیشه!

درخشان: پرسپولیس شرایط خوبی برای پیروزی برابر آلومینیوم دارد

آشوبی: پرسپولیس در این بازی فرصت اشتباه ندارد

طلسم 2765 روزه پرسپولیس علیه صعود آلومینیوم!

همنام مدیر جدید پرسپولیس روی نیمکت و سکو!

دومین طلا برای ملی پوش ووشو ایران

تازه کردن سبزی پژمرده با چند ترفند ساده خانگی!!

شغل های استرس زا را بشناسید/اینفوگرافی

برگزاری کشتی فرنگی جام تختی بدون مدعیان

پیروزی سخت یونایتد مقابل قعرنشین در شب خروج لیورپول از کورس قهرمانی!

کار سخت عقاب‌ها در فینال سوپرلیگ بسکتبال غرب آسیا

انریکه: تا امباپه حرف نزند چیزی نمی‌گویم!

علیرضا فغانی یکی مثل کولینا برای آسیایی‌ها

پرسپولیس به جد‌ی‌ترین طلبکارش رسید!

دانشگر بدون کتف‌بند در تمرینات

داوید رایا آرسنال را نجات می‌دهد

با آدم های منفی اطرافم چگونه رفتار کنم که انرژی شان را جذب نکنم؟

چگونه کودک حرف گوش نکن را تربیت کنیم؟

کدام ویتامین باعث کاهش خطر ابتلا به نقرس میشود؟

اتلتیک بیلبائو ایران در انتظار رویایی با سپاهان

کلوپ: حالا فقط لغزش سیتی و آرسنال ما را قهرمان می کند

خوشحالی هواداران اینتر پس از کسب بیستمین قهرمانی در لیگ

کار بزرگ یاران حاج‌صفی با 3 گل طلایی

خلاصه بازی منچستریونایتد 4 - شفیلد یونایتد 2

اسبقیان: دخل و خرج دو باشگاه بر عهده مالکان آنهاست