آریا بانو

آخرين مطالب

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت ششم مقالات

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت ششم
  بزرگنمايي:

آریا بانو - آخرین خبر / صاحبخانه سخت می گرید.همسرانش،دخترانش و پسرانش می گریند.
-اینجا برای شما می ماند.برای همیشه.دست به ترکیبش نمی زنم.اجازه هم نمی دهم.به شرفم!وصیت می کنم بعد از مرگم هم دست به ترکیبش نزنند.و هیچ کس جز شما به آن کلبه نرود.جای آفتابگردان،خار که نمی خواهم بکارم.یک روز برمی گردید.می دانم.به شرفم!به آبروی حسین!برای تان یک اتاق روبه راه می کنم!
فرش می اندازم.تخت می گذارم.یک روز برمی گردید.می دانم.ظالم نمی ماند.به خدایی خدا نمی ماند.
عسل!می بینی که مهربانی شمالی چه رنگی ست
-پدر آذری ام نامهربان بود بی انصاف؟
-خدا نکند همچو حرفی بزنم.اما رنگ مهربانی هایشان با هم خیلی فرق دارد.-از سبز مغز پسته یی تا سرمه ای و سرخ.من فقط از رنگ حرف می زنم.به شرفم!به چشم پدری!
*
سیب زمینی های برشته داغ خاکسترنشان.
نان تازه ی دهی.
به یاد نیاوریم.زنده نگه داریم.
نگذاریم عطر هیزم تر،بوی پنیر تازه بی نمک،شکل ماهی غزل آلای خال قرمزی که بر خاک می افتد، سرمای"سر دجال"و کز کردن کنار آن چراغ خوراک پزی کهنه تلمبه یی،صدای نفس های دخترک که تازه به دنیا آمده،از یادمان برود،تا باز زمانی به یادشان آوریم.مگر به تو نگفته ام که "یاد انسان را بیمار می کند؟"
نگفته ام؟
عاشق،تن به فراموشی نمی سپارد،مگر یک باره برای همیشه.
جام بلور،تنها یک بار می شکند می توان شکسته اش را-تکه هایش را-نگه داشت.اما شکسته های جام-آن تکه های تیز برنده-دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.همه چیز کهنه می شود،و اگر کمی کوتاهی کنیم،عشق نیز.بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند.
*
اینطور است.همیشه اینطور بوده
عطر چای،راه را بر نگاه های بد نمی بندد.
لاهیجان،شهری است کوچک،مثل شهر عروسک های رویا.
-اینجا نمی توانید بمانید.برای خودتان،و ما،دردسر درست نکنید!
-اما اینجا خانه پدری من است.من اینجا به دنیا آمده ام.مادرم،پدرم،عموهایم، و همه خویشان دیگرم اینجا هستند...قطعه زمین کوچکی که پدرم در آن چای می کارد اینجاست.من کجا بروم؟کجا بروم؟
-جهنم.آهن روز که به این روز نیفتاده بودی،باید فکر"کجا"را می کردی حالا اگر بخواهی در شهر من،در سراسر این منطقه بمانی،فقط در زندان برایت چایی هست.اینجا امن و امان است.دزد و معتاد و سیاسی نداریم.
و من فرصت نمی دهم یک جفت یاغی بدنام،پایشان را توی این شهر تمیز بگذارند و جوانان معصوم مردم را آلوده کنند.
-بانوی من!بسیاری از نخستین ها توهم است.نخستین روز،نخستین ساعت،نخستین نگاه،نخستین کلمات عاشقانه...
یاد،عین واقعیت نیست.تخیل آن است یا وهم آن.
یاد،فریب مان می دهد.حتی عکس ها راست نمی گویند.حتی عکس ها.
چیزی بیش از یاد،بیش از عکس،بیش از نامه های عاشقانه،بیش از تمام نخستین ها عشق را زنده نگه می دارد. جاری کردن عشق ، سیلان دائمی آن.در گذشته ها به دنبال آن لحظه های ناب گشتن،آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها،اینک،وجود ندارند.
آتشی که خاکستر شده،عزیز من،آتش نیست،حتی اگر داغ داغ باشد.
برادرت از راه می رسد،شاد شاد.با یک بغل سرشاخه و هیمه مرطوب.
"نگذاریم شعله بمیرد.فریب حرارت را نخوریم.اصل،رقص شعله هاست نه گل های سرخی زیر قبای خاکستر "عسل!این حرفها را شوهرت یادم داده.باور کنم یا نکنم؟
*
اینطور است.همیشه هم اینطور بوده.از میدان در نرو!خسته نشو!از دربدری نترس!کمر خم نکن!هیچ تعهدی-جز به وجدانت-نسپار!
در پایتخت،ته مانده خویشانم ما را قبول نمی کنند.هیچکس به ما اتاق نمی دهد.یک زن و شوهر جوان باید اجازه ی سازمان امنیت را در اختیار داشته باشند تا بتوانند اتاقی اجاره کنند.
-این اجازه را چطور باید به دست آوریم؟
-باید بروید به شهربانی مرکز.همان جا راهنماییتان می کنند.
اینگاه است که می فهمیم حکومت های بد از عاشقان حرفه ای چقدر می ترسند.
دوستی خبر می رساند که یک طبقه ی محقر را برای ما آماده کرده اند. البته آنقدرها هم محقر نیست.
- آغاز می کنیم.
- گیله مرد کوچک! تو گفتی در بی زمانی، آغاز وجود ندارد ! 
- بی زمانی، فقط به عشق تعلق دارد. و تمام زندگی عشق نیست " نان برای صبح " تو گفتی. .
- اگر من گفتم، گفتم که عشق حقیقی و نان صبح، هرگز از هم تفکیک پذیر نبوده اند -مگر آنکه شِبه عشقی سودایی و کاملا ریاکارانه در کار باشد. عشق بچه های اشراف، حتی یک بازی بچگانه ی زیبا هم نیست. غوطه خوردنی در خیالبافی های بیمارانه ی هوس بازانه ی شهوانی ست. من نگفتم که عشق، چیزی اشرافی ست. تو بُریدی،
تو دوختی. تو، متهم کردی به گفتن چنین سخنی. من می گویم -و تو هم به اجبار- که! اگر عشق، از کنش های روزمره و دَهش و گیرش های زندگی معمولی جدا شود، بی شک
نان، نیروی شگفتِ رسالت را مغلوب خواهد .
نباید، نباید، نباید بگذاریم که دوست داشتنی سرسختانه و استوار و با معنی، به چیزی صرفا احساسی تبدیل شود
-گیله مرد! بچه، شیشه ی شیر می خواهد، و لباس زمستانی، و یک زنبیل برای آنکه با خودمان حَملش کنیم،
و چند تا کهنه ی نو.
- امروز، حتما پول می آورم! برای همه ی اینها، و یک بارانی خوب برای خودت، و چند کلاف کاموا.(
و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلندپرواز، نقطه ای در آسمان، باشد. اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم – از نان برشته ی داغ، چای بهاره ی خوش عطر، قوطی کبریت. دستگیره های گلدار، و ماهی تازه
– عشق، همان تخیلاتِ باطل گذرا خواهد بود! مستقل از پوست، درد، وام، کوچه ها و بچه ها! رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی... 
 و ناگهان از جای پریدنی، و بطالت را احساس کردنی، و از دست رفتنی تأسف بار، و یاد....یاد، که انسان را بیمار می کند
و خادم درمانده ی گذشته ها، ته مسافر همیشه مسافر بودن. ،»
- پس آغاز نکنیم؛ ادامه بدهیم.
- گیله مرد! کلی وسائل زندگی می خواهیم. اینها را هم آنها می دهند؟
- شاید. وام گرفتن، گناه نیست.
- و کار گرفتن.
- نمی دانم که دارند یا ندارند؛ اما به هر حال، صبر نمی کنیم؛ حرکت می کنیم.
*
مشکل، زندگی را زندگی می کند.
مشکل، به زندگی، معنی می دهد.
شیرینی زندگی از آنجا سرچشمه می گیرد که تو، بر مشکلات، غلبه کنی. بدون این غلبه، زندگی مان خالی خالی ست. گلها، حتی اگر بی آب بمانند، احساس هیچ مشکلی نمی کنند، و به همین دلیل هم گل خوشبخت وجود ندارد.
- گل عاشق هم.
- گلی که گیلکی بخواند هم.
*
بسته های کتاب هایم از راه می رسند -از انبار پیرمرد، و کاه دانی پدرم.
بسته های خاک آلود را یک به یک باز می کنیم.
عسل،مدتها،مبهوت نگاه می کند،و عاقبت می گوید: خدای من !خدای من!چقدر کتاب!چقدر کتاب!تو،واقعاً،همه ی اینهارا خوانده یی؟
-بیشترشان را.
-پس تو...تو از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده یی گیله مرد!از پشت یک دیوار تنومند.تو هیچ چیز را به همان شکلی که هست ندیده یی.خدای من!چه عمری را تلف کرده یی!چه عمری را باطل کرده یی...
گیله مرد آرام،ناگهان فرو می ماند.یک دم،گمان می برد که زن شوخ طبعی میکند.اما در چشمان سخت و سیاه آذری تو چیزی می بینم.که به درماندگی ام می کشد.من خود را برای مقابله با چنین احساسی آماده نکرده ام.و هرگز به چنین برداشتی از مفهوم کتاب، نیندیشیده ام.دیواری میان انسان و واقعیت...
-اینها پنجره است عسل.دیوار نیست.عصاره ی واقعیت است نه کاغذ و مقوا...
-بشنو گیله مرد!بشنو و یادت باشد که من،موش های کتابخانه ها را اصلا دوست نمیدارم.تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی؛و الّا برای زندگی با تو شرط ترک اعتیاد می گذاشتم.تو زندگی را خواندهیی،لمس نکرده یی.تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته یی،فقط زندگی را ورق زده یی و بر زندگی حاشیه نوشته یی.جنگل تو کاغذی ست،تفنگ تو کاغذی،اعتقاد تو به مردم،اعتقادی کاغذی و پارگی پذیر.تو،عطر ها را خوانده یی.دشتهارا خوانده یی،نگاه ملتمس بچه ها را خوانده یی...
کتاب،عاشق نمی شود.آواز نمی خواند.پای نمی کوبد،به دریا نمی زند.درد مردم را حس نمی کند...
-آرام...آرام عسل!فقط مقدار فاصله،حد ارتفاع صدا را مشخص می کند.من و تو، رو به رویی همیم-بی فاصله.
- آرام،آرام باشد؛گرچه برای آذری کوهی کوتاه آمدن آسان نیست.من،مدتها در کوهپایه های ساوالان سخن گفته ام،و باد همیشه،نیم بیشتر صدای مرا به راهی که می رفته برده است.و مختصری از آن را به گوش مخاطبم رسانده است.اما حرفت را چون درست است قبول می کنم.سرت را قدری بیاور جلو تا باز هم آهسته تر بگویم ؛بهترین دوست انسان،انسان است نه کتاب.کتابها،تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند.معتبرند.نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلمات مرده،تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لا به لای کتابها.
تو در کوه ها،در جاده ها،در کنار ستمدیدگان واقعی رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق های دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته اند و قایقی در تن طوفان را...از همه ی اینها گذشته،من عشق کتابی را هم دوست نمی دارم و تسلط کتاب بر خانه را هم.من دوست ندارم وقتی برای کاری صدایت می کنم جواب بدهی: "همین صفحه را هم که تمام کنم،می آیم." من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخره یی میان دو عاشق قرار می گیرد.می فهمی گیله مرد کوچک؟می فهمی؟
-ببینم عسل!تو...تو برای مبارزه با کتاب خوانی،دوره دیده یی؟
-بله...بله...من دبیری داشتم که مجموعه یی از شریف ترین دلائل را برای کم خوانی در اختیار داشت. او می گفت: صد کتاب، برای یک عمر بلند، کافی ست
و آن صد کتاب را هم فهرست کرده بود و آن فهرست را همه ساله تکثیر می کرد و به یک یک شاگردان تازه اش می داد.
_ آن فهرست را داری؟
_خیر. یک بار که به خانه مان حمله کردند، آن را هم بُردند.
_ می توانم آن دبیر را پیدا کنم؟
_ همانطور که آنقدر گشتی تا یک کندوی عسلِ اصل پیدا کردی؟ نع... اعدامش کردند.
_آه... خدای من! فقط بخاطر همین فهرست؟
_خیر. به خاطر آن که به جای کتاب خواندن، زیستن با مردم را تبلیغ می کرد. و اندیشیدن را، و عمل کردن را، پیاده رفتن، بیل زدن، کوه، سخن گفتن با دردمندان، دویدن در دشت، خندیدن، نترسیدن. پیام هایش بسیار ساده بود ، و راهِ درست ارسال آن ها را به درستی می دانست.
_ در فهرست او، یادت هست که از مارکس هم کتابی بود؟
_ بله. فقط یکی.
_ از لنین.
_ فقط یکی.
_ از کتابهای اسلامی.
_ فقط قرآن و نهج البلاغه. شاید هم یک کتاب بسیار دشوار هم.
_ از مذاهب دیگر؟
_ اَوِستا، تورات، انجیل، اوباتیشاد ، و گمان می کنم مِهاباراتا و سخنانی از بودا.
_ از شاعران؟
_ دیوان حافظ، رباعیات خیام، برگزیده یی از غزلیّات مولوی، و منتخبی از شعر معاصر: نیما، شاملو، فروغ، سهراب، کسرایی.
_ خدای من! او چطور توانسته بود زندگی را اینطور فشرده کند؟
_ با راه رفتن در کوه، اشک ریزان نگاه کردن به بچه ها، نشستن با تنگدستان، دهقانان، کارگران...
_ خودش وابسته به کدام مکتب بود؟
_ زندگی، و همین صد کتاب.
_ تضادها و تناقض ها را چطور حل کرده بود؟
_ تضادّ و تناقضی حس نمی کرد. بسیار آسوده و بی دغدغه بود. خوب گریه می کرد، خوب می خندید.
_ وقتِ اعدام هم؟
_ با هم که نمی شد پسر جان! شنیذیم که بی ریا خندیده بود و فریاد زده بود: من، خوشبخت و عاشق می میرم.
_ از او، کسی مانده است؟
_ یک دخترش را، بعد از او ، اعدام کردند. دو پسرش، و همسرش، گریختند و تا چندماه پیش، یقیناً زنده بودند.
_ در گلشاران شما؟
_ پشت ساوالان پدر برای شان کلبه یی ساخت، و زمینی شخم زد؛ و چند گوسفند، یک جفت گاو، و تعدادی مرغ و خروس ایرانی به آنها داد. نزدیک کلبه شان، چشمه یی هست، و چند درخت، و یک کندو. گندم و جو می کارند.
_ و همان صد کتاب را با خود دارند؟
_ بعضی از آن ها را. بعضی را هم از حفظ هستند: مثل حافظ و خیّام...
_ کاش آن فهرست را داشتی!من... من... همان صد کتاب را نگه می داشتم و الباقی را می فروختم. کنارِ خیابان...
- نام بسیاری از آنها را می توانم به یاد بیاورم.
- بیاور! من کنار خیابان، جلوی دانشگاه تهران، مثل آنهای دیگر، بساطم را پهن می کنم و کتابهایم را می فروشم. می خرم و می فروشم. این کار که عیب نیست، هست عسل؟
- نه... اما آن گیله مردِ پیر می گفت که تو عاشق کتابهایت هستی. و چندبار خوانده ها را هم نه می بخشی نه می فروشی. اگر راست می گفت، که یقین می گفت، چرا اینطور شتابان تسلیم می شوی و تغییر عقیده می دهی – مرد؟
- من سالها بود که فکر می کردم این همه خواندن بیهوده است، بیماری است. و در پیِ باد دویدن است. من حس میکردم و زیر لب می گفتم، که راه های بیجا پیچ را در کتاب ها پیدا کردن و در کتابها پیمودن، کار کودکان است. اما
باز هم در لا به لای کتاها پی چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.
- پی چیزی که عاقبت بیرون کتابها پیداش کردی.
- راست است، و مدتها بود که کتابها خسته ام می کرد، اما می ترسیدم... می ترسیدم و احساس خجالت می کردم که بگویم. تو بانوی اذریِ من، امروز، ضربه ای زدی که آرزویش را داشتم.
- اما این را هم بدان که کتاب فروختن کنار خیابان، از تو برنمی آید، مرد!
- بر می آید. خواهی دید.
*
عسل گفت: نگاه کُن! به بازی گنجشک ها روی برف. چه آسوده و بی خیال می خندد.
گیله مردِ کوچک اندام، پاسخ داد: زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درآورد، گمان می برد که خستگی سراسر جهان را از پای درآورده است.
چرا ناامیدان دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی – ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ گرایان، خود را برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم، پاره پاره می کنند؟
آیا همین روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم به امید باز گردیم قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند .
ادامه دارد...
نویسنده: نادر ابراهیمی
قسمت قبل:

آریا بانو


داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت پنجم
1399/09/27 - 22:00

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/476834/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

زباله های فضایی در مریخ

اهمیت مدح و ثنای الهی در جلد هشتم «طعم شیرین خدا»

محرومیت سنگین برای دروازه‌بانی که لیزر انداخت!

دربی در اسپانیا برای انتقال آردا گولر!

نامعادله تبلیغات در سینمای ایران

ورود سامانه بارشی به کشور طی دوشنبه

آلگری: می‌خواستم خودم را هم تعویض کنم!

رزرو بلیت پاریس برای 4 کشتی‌گیر و ابهام در 57 و 86 کیلو

یوونتوس به زحمت از شکست گریخت

گلزنی منتظرمحمد مقابل تیم ملی امید تاجیکستان

کارشناسی داوری گل گهر - استقلال خوزستان

کارشناسی داوری نساجی - تراکتور

صحبت های سیدعلی میرغفاری رئیس صدور مجوز حرفه ای استقلال

عذرخواهی کاپیتان استقلال بخاطر 10 دقیقه پایانی

کارشناسی داوری فولاد - مس رفسنجان

کارشناسی داوری دیدار استقلال - شمس آذر

حمله هواداران عصبانی تراکتور به مینی ون حامل بازیکنان در فرودگاه تبریز

چرا جیمی کرگر به پیروزی و صعود بایرن مونیخ مقابل آرسنال باور داشت؟

کارشناسی داوری مس رفسنجان - پیکان

کارشناسی داوری شمس آذر - فولاد

کارشناسی داوری استقلال خوزستان - صنعت نفت

پلی به گذشته؛ برتری 2-1 بایرن مونیخ مقابل منچستریونایتد

بخش‌هایی از داوری گلاره ناظمی در اولین قضاوت خود به عنوان داور اول در جام ملت های فوتسال آسیا

گل زیبای دوشان ولاهوویچ به کالیاری از روی ضربه آزاد

کارشناسی داوری سپاهان - ذوب آهن

کارشناسی داوری پیکان - هوادار

پیشنهاد رسمی امیر قلعه نویی و فدراسیون فوتبال به دست افشین قطبی رسید

کارشناسی داوری صنعت نفت - پرسپولیس

ماجرای مرد کوری که 60 سال پیش با شکنجه 2 کودک را برای گدایی اجاره کرد!

پیرترین فرد زنده جهان کیست؟

وداع با اطلس؛ ربات انسان‌نمای بوستون داینامیکس بازنشسته می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

نصیرزاده: با مجیدی، گل محمدی مذاکره داشتیم

نصیرزاده: تمام لیست خمس با نظر خودش جذب کردیم

پیروانی: یک بار هم علیه داوری حرف نزدم

وضعیت خروجی ورزشگاه وطنی

هاشمی نسب: درباره ناعدالتی ها حرف نمیزنم

کایل واکر: جود بلینگام یک هافبک کامل است

بادامکی: فشار مجازی استقلال بی سابقه بوده است

بیرانوند فردا گچ دستش را باز می کند

معاون پرسپولیس: اعلام کردند VAR منتفی شد

علت توقف مذاکره تراکتور با بردیف از زبان نصیرزاده

آخرین خبر از واگذاری مالکیت باشگاه پرسپولیس

عمو کاووس: مرگ حقه، میکروب بهانه است

گناه مخاطب چی بود فرشته؟

‎«گریه لیلی»؛ شاهکار تکنوازی ویولن استاد اسدالله ملک

سرعت وقوع فرونشست چقدر است؟

خیلی شانس آورد از یک تصادف مرگبار نجات پیدا کرد!

عکس های کاملا به موقع

دلیل احساس درد در مفاصل انگشت ها چیست؟