آریا بانو

آخرين مطالب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت شانزدهم مقالات

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت شانزدهم
  بزرگنمايي:

آریا بانو - آخرین خبر / رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان 89 تا پاییز 95 درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
قسمت قبل

آریا بانو


داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت پانزدهم
1399/07/06 - 22:00
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 
دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 
نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. 
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. 
سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 
روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی نفس می کشید. 
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد .
ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. 
کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از شرم پنهان شدم. 
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» 
به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» 
و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 
من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» 
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :«رحمته خواهرم!» 
در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. 
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. 
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر 20 دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌ زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. 
صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. 
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 
دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت تهران!» 
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. 
کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های احساسش را به روی دلم ببندد. 
اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه عشقش می‌گریخت. 
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر می‌شد. کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش_آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. 
در فاصله 10 کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست‌های ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. 
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و می‌دانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
ادامه دارد...
نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/414495/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

یک بمب‌افکن میکرومقیاس برای مقابله با تومور سرطانی ساخته شد

صحبت های شنیدنی دکتر انوشه

واقعیت مصدومیت‌های جنجالی‌‌ترین تنیسور ATP

ترابی، اثرگذاری روی صد گل لیگ برتر!

معرفی تیم داوری بازی ملوان و سپاهان

اتلتیکومادرید، بارسلونا را پولدار می‌کند

با شگفتی‌سازان دقیقی علیه استقلال

پیام آماده بازگشت به ترکیب سپاهان

تلخ‌ترین حذف بارسلونا پس از 40 سال

تن‌هاخ: گارناچو از من عذرخواهی کرد

دروازه‌بان جنجالی بازی حساس را از دست داد

احضار دانیال اسماعیلی‌فر به کمیته انضباطی

فیلمسازی در حوزه اقوام یک گام بزرگ است

مهارت شگفت‌انگیز بازیگر مشهور سینما در کشیدن نقاشی

بازخوانی زیبا از ترانه دلنشین علیرضا افتخاری

پدر گلاب ایران درگذشت

سقوط جرثقیل در پتروشیمی رازی؛ 2 نفر فوت شدند

قانون اساسی برخاسته از نماز

گوناگون/ برج یاقوت کبود بعد از 20 سال گل داد!

4 گوشه دنیا/ پرموترین پسر جهان که مبتلا به «سندرم گرگینه» است

محافظت اردک مادر از جوجه اردک هایش در برابر حواصیل

درگیری حیوانات در طبیعت

قسمت هایی واقعی از کارتون تام و جری!

ابراز نگرانی سازمان جهانی بهداشت نسبت به گسترش آنفلوآنزای پرندگان در بین انسان‌ها

نقش «فرزند» در ارتباط زن و شوهر با یکدیگر

برای خوب شدن سرفه آنتی بیوتیک بخوریم؟

هزینه مومیایی جسد در سال 1403 اعلام شد

خانمم 3 ماه است که به جدایی فکر می کند

با این خوراکی های خوشمزه از کبد چرب رهایی می یابید

ری‌اکشن‌های جالب رضا عنایتی و مسعود شجاعی حین بازی

ستاره یونایتد: با بازی رئال-سیتی زجر کشیدم

قطع تمرین گرندپری چین به دلیل آتش‌سوزی

ترکیب احتمالی استقلال برای دیدار با شمس آذر

دلیل شادی نکردن کنعانی مشخص شد

ترکیب احتمالی شمس‌آذر مقابل استقلال

اولین واکنش شمسایی به احتمال تقابل زودهنگام با ژاپن

آینده مبهم قهرمان رئال در اتحاد

اتهام بزرگ به هالند و دی‌بروینه

کاسمیرو اشک آنچلوتی را درآورد!

جشن 30 سالگی «داستان عامه‌پسند»

نماهنگ «گل رز» با خوانندگی امید نصری

آپارتمان مخفی در نوک برج ایفل

آبشار زیبای شن لونگ در چین

خوش و بش جالب خرس با یک راننده!

طرز تهیه کته کباب بازاری

فقط مادر می‌تواند فرزند زیر دوسالش را ببوسد

به عنوان یک نوجوان در خانه هیچ حق انتخابی ندارم!

بادبان ناسا بر فراز زمین برافراشته می‌شود!

«نشان سبز» درباره زندگی پیامبر اکرم (ص) منتشر شد

صعود شفیعیان به فینال کایاک 500 متر