داستانک/ برو، تو آزادی
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - آخرین خبر /در خیمه تنها امام(علیه السلام) بود و او.
شمشیر را به دست مبارک مولایش داد و گفت: «آمادهست یابن رسول الله.»
امام نگاهی به او و سپس شمشیر افکند و گفت: «هم اینک از این جمع فاصله بگیر و تا میتوانی دور شو. تا ساعاتی دیگر سپاه کافران بر ما خواهند تاخت. به بلای ما مبتلا نشو؛ برو، تو آزادی.»
اشک در چشمان و بغض در گلوی پیرمرد جمع شد. شرم و ادب و حفظ شأن مولایش دهانش را بسته بود و زبان در کامش نمیچرخید تا حرفش را بگوید؛ اما گفت: «مولای من؛ آزادی من همه آن ایامی بود که غلام تو بودم و بندگی ذات یگانه را کردم. تو میخواهی در این واپسین لحظات مرا رها کنی و به بندگی غیر بدهی؟!! آیا چون سیاهم... مرا لایق بهشت نمیدانی؟»
این بار امام بود که شرم کرد و زبان در کامش نمیچرخید. سر به زیر انداخت و گفت: «بمان...»
و آنگاه سر بلند کرد و گفت: «شمشیرت را تیز کن.»
سید مصطفی فرقانی – تهران
-
چهارشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۰:۱۴
-
۲۵ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/398507/