طنز/ تولد صورتی
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - روزنامه شهروند / روزهایی که در کافه تولد داریم ولوله عجیبی برپاست. پنج صبح هنوز هوا روشن نشده بود که دلم طاقت نیاورد و آمدم جلوی در کافه و دیدم در کافه باز است و شهروزخان جلوی در را دارد جارو میکند. برای همین روزهای تولد برای ما یک روز عادی نیستند و البته اینکه نخستینبار است کسی تصمیم گرفته در کافه ما تولد بگیرد هم بیتأثیر نیست. روز قبل از تولد پسری آمد کافه و گفت هر روز از جلوی کافهمان رد میشود و به این فکر میکند که اینجا بهترین کافه برای غافلگیرکردن تولد کسی است؛ چون به ذهن هیچکس نمیرسد توی همچین کافهای برایش تولد گرفتهاند. من و شهروزخان هم چون دو هفتهای میشد که لنگ پول بودیم، تمام توانمان را برای بکارگیری عضلات لبخندمان انجام دادیم و با رویی گشاده گفتیم به کافه ما لطف دارید و برای خودتان است. برای اینکه حرفهای به نظر برسیم به مهران گفتیم کمی از کسی که تولدش است برایمان بگوید تا با توجه به روحیاتش کافه را چیدمان کنیم و مهران برایمان گفت تولد نامزدش نیلوفر است که یک هفتهای میشود از نروژ برگشته و هنوز فرصت نکردهاند همدیگر را ببینند و عاشق رنگ صورتی است. شهروزخان هم برای اینکه کافه به سلایق نیلوفر نزدیک شود سنگتمام گذاشت و صابون مایع دستشویی کافه را صورتی کرد و جلوی در ورودی هم یک گلدان صورتی گذاشت که به نظرش اگر دستشویی باز میشد این دو با هم هارمونی خوبی در دکوراسیون کافه ایجاد میکرد. تقریبا تا ساعت شش همه چیز برای تولد آماده بود. شهروزخان پشت دخل نشسته بود و داشت خاطرات نخستین تولد در کافه را مینوشت تا بعد از مرگش توی کتاب زندگینامهاش لحاظ شود. مهران با کتوشلوار بالای میز نشسته بود و هر چند دقیقه عرقش را پاک میکرد که از روی صندلی بلند شد و گفت: اومد!
چراغهای کافه را خاموش کردیم و مهران انتهای سالن با فشفشهای ایستاد و در کافه باز شد و گفت: «ایناهاش جناب سروان. چراغها رو هم خاموش کرده کثافت». چراغها را روشن کردیم. نیلوفر با پلیس و چند سرباز وسط کافه ایستاده بود. یکی از سربازها دوید سمت مهران و فشفشه را از دستش گرفت و پلیسی که کنار نیلوفر ایستاده بود، گفت: «خجالت نمیکشی دختر مردمو میکشونی مکانهای مشکوک در تاریکی؟!» مهران گفت: «نامزدمه آقا!» نیلوفر دست به سینه ایستاده بود و گفت: «جناب سروان هنوز خبری نشده! نه عقدی چیزی منو کشونده تو خرابه تاریک.» شهروزخان از پشت دخل بلند شد و گفت: «خرابه چیه بچه! سروان کافهمون مدلش این شکلیه!» نیلوفر به قیافه مهران نگاه کرد و گفت: «آخه اینهمه کافه! این آشغالدونی چیه آدم شک میکنه. من از چند نفر پرسیدم گفتن اونجا خرابهاس کسی نمیره. خیلی مشکوک بود.» من میدانم شهروزخان آخرش از سکته و تحقیر میمیرد نه سرطان. او به نیلوفر خیره شده بود و صدایش را صاف کرد و گفت: «بفرمایید بیرون. مارو بگو کافه رو صورتی طراحی کردیم واسه این خانم. برو ببینم کدوم کافه برات مایع دستشویی صورتی میریزه.» با نعره آخر شهروز کافه را خالی کردند و یک ساعتی من و شهروزخان در سکوت کافه را تمیز کردیم که در کافه باز شد و مهران با کیک دوطبقهاش وارد کافه شد و گفت: «چایی دارید با کیک توی خرابه بخوریم؟» گفتم: «صاحب تولد کجاست پس؟« کیک را گذاشت روی میز و گفت: «مایع دستشویی صورتی لیاقت میخواست!»
مونا زارع
-
سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۲:۴۲
-
۴۵ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/381917/