بزرگنمايي:
آریا بانو - صبح نو / بیستوپنجمین سالگرد نسلکشی سربرنیستا فرا رسید و در این ربع قرن، کشتار بیرحمانه انسانها در قلب اروپای متمدن با راهپیمایی سهروزهای به نام «مارش میرا» زنده نگه داشته شده است. ظاهرا غرب چندان تمایلی به یادآوری خاطرات جنگ بوسنی خصوصا سربرنیتسا در جولای سال 95 ندارد اما انجمنهای مردمی بسیاری در این کشور فعالند و مستندها و کتابها و محصولاتی تولید میکنند تا نگذارند این هدف دولتهای غربی به ثمر بنشیند. کتاب «مارش میرا» به قلم صادق سلیموویچ و ترجمه مریم رضاییان و وحید پرستتاش، یکی از همین دست آثار است که «انجمن مادران سربرنیتسا ژپا» در بوسنی و انتشارات پرنده در ایران آن را منتشر کرده است. در این گزارش علاوه بر مرور کتاب با خانم مریم رضاییان، یکی از مترجمان کتاب که ساکن کشور بوسنی است، مصاحبهای هم انجام شده است.
واقعیت جنگ بوسنی را هنوز نشنیدیم
چه شد که تصمیم به ترجمه این کتاب گرفتید؟ آیا شهرت نویسنده در عرصه جهانی و ترجمههای انگلیسی علت این تصمیم بود یا دلایل دیگری هم داشت؟
این تصمیم، علتهای گوناگونی داشت که غیر از شهرت نویسنده و ترجمههای چندزبانی این کتاب، علت دیگر آن، آشنایی و حضورمان در این منطقه و تجربه زندگی در کنار افرادی بود که جنگ را از سر گذرانده بودند و مشاهدات مستقیم داشتند. این مسائل انگیزه شد که کاری در این زمینه انجام دهیم. به علاوه ما با انجمن مادران سربرنیتسا هم در ارتباط بودیم و آنان هم بسیار علاقهمند بودند که ما به زبان فارسی کاری در این زمینه انجام شود. اینها بود تا اینکه ما با نویسنده این کتاب هم ملاقات کردیم و ایشان لطف کردند و نسخهای از ترجمه انگلیسی کتاب را که به تازگی منتشر شده بود، در اختیار ما قرار دادند و ما هم با کمال میل ترجمه آن را انجام دادیم چون احساس میکردیم باوجود ذهنیتی که ایرانیها از موضوع بوسنی دارند اما چندان در جریان جزئیات ماجرا نیستند. از طرفی سربرنیتسا هم اتفاق مهمی است و در واقع نقطه عطف درگیریهای یوگسلاوی سابق حساب میشود و از آنجا که همین اتفاق هم به پایان جنگ در این منطقه منجر شد، نهایتا تصمیم گرفتیم این کتاب را
ترجمه کنیم.
نگاه خود آقای سلیموویچ به ترجمه اثرشون به فارسی چه بود؟ آیا با
ایران آشنایی داشتند و ترجمه فارسی برایشان مساله بود؟
خود آقای سلیموویچ رویکرد بسیار مثبتی به ایرانیها و مخاطبان فارسیزبان کتابشان دارند و پسزمینه قوی هم از حضور
ایران در منطقه و کمکهایی که
ایران به مسلمانان بوسنی کرد، داشتند؛ همین نکته خیلی ایشان را تشویق میکرد به دنبال راهی برای ترجمه اثر به فارسی باشند، البته اثر ایشان این ویژگی را دارد که برای مخاطب جهانی نوشته شده و همین رویکرد ایشان به مخاطب جهانی باعث شده که از گزندگی اتفاقاتی که در جریان
حادثه سربرنیتسا رخ داده بکاهند و وارد جزئیات ماجرا نشوند و از خلال گفتوگوهای افراد گروه، فضای کلی را ترسیم کنند؛ البته رویکرد ایشان از ابتدا این بوده که این اثر تبدیل به یک فیلمنامه نهایتا به یک اثر سینمایی تبدیل شود. این را هم اضافه کنم که اساسا چه نویسنده و چه اعضای انجمن مادران و مردم بوسنی، هر قدر که دید مردم جهان و به ویژه مسلمانان نسبت به این وقایع بازتر شود، خوشحالتر میشوند و از آن خیلی استقبال میکنند.
در روایت این کتاب و گروهی که در سفر توصیف میشوند، زنی وجود ندارد و فقط در پایان خیلی کوتاه به یک نفر اشاره میشود. علت این غایببودن
زنان چیست؟
اگر با
حادثه سربرنیتسا آشنایی داشته باشید قطعا میدانید که در سربرنیتسا افراد چند گروه شدند، یعنی بعد از ورود نیروهای صرب و وادارکردن نیروهای هلندی به ترک منطقه تنها کاری که نیروهای حافظ صلح بینالملل لااقل به گفته خودشان توانستند انجام دهند این بود که از صربها بخواهند که اجازه دهند
زنان و بچهها را با خودشان ببرند. صربها موافقت میکنند و بخشی از
زنان و
کودکان را منتقل میکنند و در نتیجه فقط مردها میمانند و ماجرای فرار فقط درباره آنان است؛ البته
مردان هم به چند گروه تقسیم شدند و شمار زیادی از آنان در محاصره کامل صربها ماندند و کشته شدند و گروههای کوچکی سعی کردند از جنگل به سمت منطقه امن توزلا که نزدیکترین منطقه به سربرنیتسا محسوب میشد، فرار کنند، بنابراین علت غیبت
زنان همین است؛ البته این بدان معنا نیست که
زنان در کمال آرامش از آن منطقه خارج شدند و اتفاقی برای آنان نیفتاد. بخش قابل ملاحظهای از خانمهایی که با این اتوبوسها خارج شدند، نجات پیدا کردند اما بخش قابل توجه دیگری هم به این علت که اتوبوسها در میانه راه آنان را پیاده میکردند و جلوتر نمیرفتند، باز هم گرفتار نیروهای صرب شدند. برخی کشته شدند و برخی دیگر مورد تجاوز قرار گرفتند، تعدادی از آنان را برای کار اجباری یا بعضا به قصد تحقیر برای تنفروشی به مناطق دیگر میبردند؛ بنابراین اتفاقات تکاندهندهای برای
زنان بوسنیایی هم افتاد.
باتوجه به اینکه با این منطقه آشنایی دارید، وضعیت مردم پس از گذشت دو دهه از جنگ از جهت بازگشت جمعیت جنگزده و جبران خلأها و تسکین آلام چطور است؟
این موضوع ارتباط خیلی مستقیمی با فرهنگ عمومی کشورها و رفتار مردم دارد. مردم بوسنی اصولا افراد صبور و بسیار آرامی هستند و نه فقط در مورد جنگ بلکه در مورد بلایای دیگر هم خیلی صبور و آرام برخورد میکنند و ظاهر رفتارشان خیلی شباهتی به مردم خودمان ندارد. خیلی خودشان را درگیر جزئیات نمیکنند. آنان شاید بهعلت تلخی اتفاقاتی که در جنگ بوسنی افتاد و همسایهها و دوستان قدیمی را به جان هم انداخت و خیلی از خانوادهها را که تا قبل از آن به راحتی از
ازدواج صربها و بوسنیاییها تشکیل میشد، از هم فروپاشاند، اتفاق تکاندهنده و شوکهکنندهای را تجربه کردند؛ یعنی از این جهت با جنگی که خود ما تجربه کردیم و تقریبا آخرین نمونه جنگ کلاسیک بود، تفاوت جدی دارد. به این دلیل که مثلا جنگ ما، جنگ کشور مجزا با دو دولت کاملا مجزا بود که در دو سوی یک مرز اتفاق میافتاد ولی جنگ بوسنی جنگی داخلی بود که میان خانوادهها و دوستان همسایهها شعله انداخت و رسانههای صربها با تحریک مسیحیان به اینکه مسلمانان در پی استقلال خود و بیرون انداختن شما هستند، در این آتش میدمیدند. متاسفانه بیپناهی مردم بوسنی هم به این جنگ نابرابر
دامن زد و اگر آنها هم مثل صربها که از طرف صربستان و کرواتها که از طرف کرواسی حمایت میشدند، یک حامی داشتند، شاید آنقدر ابعاد این جنگ فاجعهآمیز نمیشد.
به علاوه این جنگ باعث مهاجرت گسترده بوسنیاییها از کشور شد، یعنی الان جمعیت بوسنیاییهایی که بیرون از کشور زندگی میکنند بیش از مقیمهای داخل کشور است. متاسفانه ساختار
سیاسی هم که بعد از جنگ در اثر تحمیل ناتو و خصوصا آمریکا بر آن حاکم شد، مانع هرگونه پیشرفتی در این کشور شده است. بعد از صلح دیتون که مفادش در آمریکا تنظیم شد، سیستم
سیاسی پیچیدهای بر بوسنی حاکم شد که بر اساس آن هر سه قومیت کروات که مسیحیان کاتولیک هستند و قومیت صرب که مسیحیان ارتدوکس و بوسنیاییها که مسلمان هستند، هر کدام یک سهم در قدرت دارند و ترکیب پارلمان و دولت در منطقه به شکل پیچیدهای هر کدام را وارد صحنه میکند که جای توضیحش در اینجا نیست؛ اما به هرحال این سیستم باعث شد هر تصمیمی که قرار باشد برای کشور گرفته شود، هر سه قومیت در آن نظر مثبت بدهند و هر سه قومیت حق وتو دارند و به همین دلیل هیچکاری پیش نمیرود؛ مثلا مسلمانان نمیتوانند دنبال غرامت از کشتهشدگان خودشان باشند و نمیتوانند نسلکشی سربرنیتسا را رسما اعلام کنند چون طرف صرب وتو میکند؛ بنابراین میبینید که برخلاف در هر جنگ دیگری که طرف متجاوز مجبور به غرامت شده اما در جنگ بوسنی چنین اتفاقی رخ نداده است. به همین علت است که مهاجرت از بوسنی پس از جنگ هم در این کشور وجود دارد و غالب
جوانان مأیوس هستند و فکر میکنند هیچکاری در این کشور جلو نمیرود.
با این حال نکته جالب و زیبای دیگر در بوسنی این است که مسلمانان بوسنی پیش از جنگ بیشتر از سر احترام به نیاکانشان برخی موازین
اسلام را رعایت میکردند و اساسا اطلاع چندانی از مسائل شرعی نداشتند اما حالا
جوانان بوسنیایی اطلاع و رغبت بیشتری به
اسلام دارند و مثلا شما میبینید که در این کشور مادران بوسنیایی حجاب ندارند اما دخترانشان محجبه هستند و به واسطه این فرزندان، والدین دارند با
اسلام آشنایی بیشتری پیدا میکنند. این موضوع به نظر من بسیار زیباست و درس مهمی برای ماست که بدانیم جریان آشنایی با
اسلام و شرع همیشه شکل ثابت و منتظرهای ندارد و در بوسنی اتفاق جدید و قابل تاملی رخ داده است.
در پیوست همین کتاب آمده است که پس از سقوط منطقه امن سازمان ملل در شهر سربرنیتسا، 15 هزار مسلمان راهی جادهای در دل جنگل شدند تا خود را به توزلا برسانند اما در میانه این راه بیش از هشت هزار نفر از آنان به دست سربازان و گروههای صرب کشته شدند یا بر اثر گرسنگی و خستگی در این مسیر بیش از 100کیلومتری از پا در آمدند.
صادق سلیموویچ در این کتاب داستان یک گروه از همین پناهجویان را روایت میکند. نویسندهای که خود از جمله نجاتیافتگان نسلکشی سربرنیتساست و روزنامهنگاری را بیش از 20 سال قبل از این وقایع آزموده است. در این روایت تلاش میکند خاطرات خود را در قالب داستانی مبتنی بر واقعیت پیش روی خوانندگان بگذارد. کتاب دیگر او در همین زمینه تحت عنوان «جاده مرگ» کتابی مهم و شناختهشده در سطح جهانی است. در این روایت شما با گروهی هفتنفره همراه میشوید که عازم جاده جنگلی میشوند تا جان خود را از دست سلاخان صرب نجات دهند. سفری که اگرچه نهایتا به مطلوب خود نمیرسد اما در خلال آن، داستان سیر گروهی روایت میشود که تلاش میکنند باوجود فشارهای طاقتفرسا، کنار هم بمانند و به مقصد برسند؛ تمی شبیه به داستان سیمرغ عطار که خواننده را با شخصیتهای گوناگون همراه میکند.
مرگ پس از امید به نجات
در بخش پایانی این سفر دو جوان به گروه اضافه میشوند. نویسنده سرگذشت دهشتناک یکی از آن دو را که مانند بسیاری دیگر به اتوبوسهای سربازان هلندی حافظ صلح پناه برده بود، اینطور روایت میکند: «وقتی ما تسلیم شدیم، فکر میکردیم ما را به یکی از مناطقی که امن اعلام شده بود مثل کلادان یا توزلا خواهند برد. برای همین بود که تسلیم شدیم. هیچ سلاحی نداشتیم. سربازها همه را سوار کامیونهای بزرگ کرده و در جایی در یک ساختمان بزرگ پیاده کردند. فکر میکنم مدرسه بود ولی نمیدانم اسم آن منطقه و مدرسه چه بود. بعد از مدتی دوباره ما را سوار کامیونهای دیگری کردند و به یک علفزار وسیع در نزدیکی جنگل بردند. وقتی کامیون در وسط علفزار توقف کرد سربازها درهای کامیونها را باز کردند و دستور دادند که همه پیاده شویم. ما از کامیونها پایین پریدیم و به محض اینکه همه پیاده شدند، ناگهان شلیک شروع شد. من فورا روی زمین افتادم و بقیه که تیر خورده بودند روی من افتادند؛ برای همین گلولهها به من اصابت نکرد. من از اولین نفراتی بودم که از کامیون بیرون پریده بود و زیر اجساد گیر کردم. نباید هیچ حرکتی میکردم. سربازها شروع به راه رفتن وسط جنازهها کردند و به آنهایی که هنوز زنده بودند شلیک میکردند. در تمام طول آن روز کامیونها در حال
رفت و آمد و آوردن افراد جدید بودند و برای همه آنها همین اتفاق رخ داد. سربازها فقط خشابهای اسلحهها را عوض میکردند و بهطور مدام به افرادی که از کامیونها بیرون میپریدند، تیراندازی میکردند.»