من به زندگی حساسیت دارم!
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - جوان آنلاین / اگر کسی به شما زل بزند و بگوید من به زندگی حساسیت دارم، آیا مدتها اسباب خنده و تفریح شما را فراهم نکرده است؟ اگر میگفتی به گردهافشانی گلها یا بادامزمینی حساسیت داری باز یک چیزی، اما تو که بیخ و بن همه چیز را درآوردی. تو به زندگی حساسیت داری، پس وسط این زندگی چه میکنی؟ خندهتان نمیگیرد از این که روزی از کسی بشنوید که با حرارت هرچه تمام میگوید من به زندگی حساسیت دارم؟ با این حال این همان دام خندهدار و در عین حال تراژیکی است که بسیاری از ما گرفتارش میشویم: حساسیت به زندگی.
تو که این همه حساس بودی اصلاً چرا آمدی؟
چند وقت پیش کلیپی میدیدم که مربوط به برشی از مسابقه غذا خوردن در یکی از شبکههای خارجی بود. در این کلیپ یکی از شرکتکنندگان، حرف منطقیای خطاب به رقیب خود زد و گفت تو اگر این همه حساسیت به غذا داشتی اصلاً چرا در این برنامه شرکت کردی؟ آنطور که از شواهد معلوم بود فرد حساسی که در برنامه شرکت کرده و سوژه این کلیپ شده بود به هر بهانه میخواست به سایر شرکتکنندگان امتیاز کمتری بدهد تا سرانجام خود برنده این مسابقه باشد- در واقع او نسبت به برنده نشدن حساس بود و خودش هم در جایی از همین کلیپ به این موضوع اشاره کرد- بنابراین مدام از دستپخت این و آن ایراد میگرفت و میگفت من به این غذا و آن غذا حساسیت دارم. البته آن شرکتکننده با استفاده از همین ترفند به آنچه میخواست رسید و برنده مسابقه شد. گرچه این برنامهها در حقیقت تحریف روح مهمانی و برداشت کجکارانهای از دعوت و جمع دوستانه هستند- وقتی هسته مرکزی یک دورهمی، پول و مسابقه باشد، معلوم است که در نهایت چه اتفاقاتی روی میدهد-، اما آنچه برای من جالب توجه بود، حرف منطقی آن شرکتکننده بود: تو اگر این همه به غذاها حساسیت داشتی اصلاً چرا در مسابقه شرکت کردی؟!
از چشیدن واقعی تا چشیدن موهوم
ما به این زندگی دعوت شدهایم و حالا وسط مهمانی هستیم و چه کسی بیشتر از همه رنج میبرد؟ کسی که بیشتر از همه حساس باشد. میزبان ما چیزهایی را دور و بر ما چیده است. چه کسی بیشتر در این مهمانی دچار عذاب خواهد بود؟ کسی که مدام بگوید این دیگر چیست؟ آن دیگر چیست؟ نه نه! این فکر نکنم با من سازگار باشد و دقت کنید که هنوز واقعاً عمل چشیدن اتفاق نیفتاده است و ما درباره یک چشش ذهنی و پیشداورانه سخن میگوییم، یعنی فرد با اتکا به ظاهر آن چیزی که دور و بر او سر این ضیافت زندگی ظاهر شده دست به یک چشش موهوم میزند. هنوز اتفاق را نچشیده درباره اتفاق حکم میکند که فکر نکنم چیز جالبی باشد. در واقع چنین شخصی مدام نسبت به زندگی حساس میشود و هر چقدر دایره حساسیتها بالاتر میرود، عرصه بر او تنگتر میشود. چرا ما در زندگی حس میکنیم که عرصه بر ما تنگ شده است؟ چون حساس هستیم، بنابراین گوشهای در ضیافت، خودمان را مچاله کردهایم و آغوشمان برای پذیرش زندگی باز نیست.
وقتی ضیافت برای من به این را و آن را بردار تبدیل میشود
وسط ضیافت میگویم من نمیخواهم عزیزانم بیمار شوند، یعنی این را از جلوی من بردار، من نمیخواهم بیمار شوم، این را هم از جلوی من بردار، من نمیخواهم پیر شوم، بردار، من نمیخواهم در ادارهای کار کنم که با من بدرفتاری شود، بردار، من نمیخواهم قدر مرا ندانند، بردار، نمیخواهم دستمزدم پایین باشد بردار، من نمیخواهم کسی با من شوخی کند بردار، نمیخواهم کرونا بگیرم، بردار، من نمیخواهم هتل ارزانقیمت بروم، بردار، نمیخواهم اجارهنشین باشم، بردار و چشم باز میکنید، میبینید ضیافت زندگی را به تکرار مداوم و طوطی وارِ بردار، بردار، بردار و در نهایت زندگی را نمیچشی تبدیل کردهاید.
شما کارمند اداره باز و بسته کردن پرانتز هستی؟
چه چیزی باعث میشود شعاع و عمق حساسیتهای ما در زندگی بسیار بالا باشد؟ چه شخصیتهایی بیشتر در زندگی مستعد حساسیت به زندگی هستند؟ اینطور به نظر میرسد که افرادی بیشتر مستعد حساسیت به زندگی هستند که هر لحظه در زندگی، پرانتزهای خوب و بد را باز میکنند.
تصور کن کسی از صبح تا شب کارش همین است که پرانتز باز کند و پرانتز ببندد. ما به آن فرد خرده میگیریم که تو زندگیات را رها کردهای و فقط پرانتز باز میکنی و پرانتز میبندی. مگر تو کار و زندگی نداری؟ کارمند اداره پرانتزبازکنی و پرانتزببندکنی هستی؟ حتی اگر چنین ادارهای وجود خارجی هم داشته باشد، چرا به اندازه چند ساعت در روز از آن اداره مضحک مرخصی نمیگیری و برای لحظاتی از پرانتز باز کردن و پرانتز بستن بیرون نمیآیی؟ مدام پرانتز باز میکنی «خوب» و پرانتز را میبندی، پرانتز باز میکنی «بد» و پرانتز را میبندی و صد البته تعداد پرانتزهای بد تو در زندگی بسیار بیشتر از پرانتزهایی است که برای خوب، باز و بسته کردهای. در واقع هر چقدر ما بیشتر مبتلا و معتاد به قضاوت زندگی باشیم با احتمال بیشتری گرفتار حساسیت به زندگی خواهیم شد. وقتی ما هنوز به غذایی که نچشیدهایم و نخوردهایم، لب نمیزنیم و مثلاً میگوییم از قیافهاش معلوم است که خوردنی نیست با همین روش، به اتفاقات زندگی هم برچسب میزنیم، بنابراین هر اندازه که ما برچسبزنهای حرفهای و تمام وقتتر باشیم، حساسیت شدیدتری هم به زندگی خواهیم داشت.
آستانه تحمل در نقطه مقابل حساسیت.
اما آستانه تحمل در نقطه مقابل حساسیت قرار دارد. هر اندازه که ما آستانه تحمل بالاتری داشته باشیم، در واقع کیفیت بهتری از زندگی را تجربه خواهیم کرد. با این حال آستانه تحمل با انفعال بسیار متفاوت است و نباید با همدیگر اشتباه گرفته شود. انفعال زمانی است که من میتوانم اقدامی برای تغییر وضعیت موجود انجام دهم، اما به خاطر ترسهای موهوم، تعلل یا هر تحریفی که در بینش من اتفاق افتاده ترجیح میدهم یک ناظر دست و پابسته باقی بمانم، اما آستانه تحمل بالا یک خصیصه کاملاً آگاهانه و منطقی است و در شرایطی اتفاق میافتد که من فعلاً نمیتوانم وضعیتی را تغییر دهم. فرض کنید شرایط کلان حاکم بر اقتصاد کشور را نمیتوانم تغییر دهم؛ چون این شرایط کلان مجموعه پیچیدهای از مؤلفههایی است که در نهایت روی هم انباشته و با همدیگر همپوشانی میکنند تا وضعیت درآمدی، توزیع عادلانه یا غیرعادلانه درآمدها در یک کشور را تعیین کنند. وقتی مثلاً شرایط کلان اقتصادی بهگونهای پیش رفته که در نهایت محدودیت وسیعی در کسب درآمد به وجود آمده است، در این حالت، فردی با آستانه تحمل بالا، شرایط موجود را در سطح کلان میپذیرد و انرژی و توان خود را با خشم، شکایت و رفتارهای مشابه هدر نمیدهد. در عین حال این فرد با توجه به آنچه روی داده تصمیم میگیرد که در چنین وضعیتی چه باید کرد، اما فرد منفعل در برابر آنچه روی داده مقاومت میکند. در واقع فرد منفعل با حساسیت بالایی نسبت به آنچه روی داده واکنش نشان میدهد و استدلالهایی مثل این دارد: «وقتی دیگران به فکر من نیستند، چرا من باید به فکر خودم باشم... هر کاری بکنی در نهایت ته چاه هستی، بنابراین بهتر است کاری انجام ندهی... یا... سرنوشت ما طبقه بدبختها از قبل نوشته شده است... ما مثل موشهایی که در یک گردونه باطل افتادهاند، صبح تا شب باید بدویم و آخر هم ببینیم همان جای اول هستیم.»
پدر مقصد مسافرت را نمیگوید، اما ما آشفته نمیشویم
ترسهای موهومی که ما در زندگی تجربه میکنیم به خاطر حساسیتهاست و این حساسیتها از نوعی قضاوت بدبینانه میآید. من با اینکه میدانم روزی مرگ را خواهم چشید، اما مدام از چشیدن مرگ هراس ایجاد میکنم و این کار البته که غیرمنطقی است. در واقع من هزاران بار طعم ترس از مرگ را میچشم، چون نمیخواهم مرگ را بچشم. این همه از کجا میآید؟ از قضاوتهای بدبینانهای که ما در ذهنمان انباشتهایم.
فرض کنید من پدری دارم که به او حسن ظن دارم. کودک هستم و نمیتوانم خودم به تنهایی به مسافرت بروم. این پدر است که میتواند مرا به مسافرت ببرد. روزی پدر به خانه میآید و به ما میگوید فردا میخواهیم به مسافرت برویم. پدر نمیگوید کجا میخواهیم برویم. ما هم از خوشحالی چیزی نمیپرسیم و هیچ نگرانی درباره مقصد مسافرت نداریم. در واقع با اینکه نمیدانیم قرار است به کجا برویم، اما در عین حال نگران نیستیم و نسبت به ناپیدایی مقصد حساسیتی نداریم. چرا؟ چون ما به پدر حسن ظن داریم، پدر را میشناسیم و میدانیم که او نسبت به ما مهربان است، میدانیم که او زاویههایی را میبیند که ما نمیبینیم. به پدر اعتماد داریم و میدانیم تکیهپذیر است. چه چیزی باعث میشود ما نسبت به ناپیدایی مقصد سفر حساسیتی به خرج ندهیم؟ مهمترین عامل، آگاهی و معرفت است. ما این آگاهی و معرفت را نسبت به پدر پیدا کردهایم که او از هر نظر خیرخواه ماست، بنابراین همین آگاهی و معرفت، حسن ظن ما را نسبت به پدر تقویت میکند، اما در نقطه مقابل، هراسآفرینی و قضاوتهای بدبینانه قرار دارد. حال تصور کنید که ما نسبت به مرگ حساس شدهایم–گرچه درستتر این است که بگوییم نسبت به زندگی حساس هستیم؛ چون همین پدیده مرگ هم در بطن زندگی ما روی میدهد و خارج از آن نیست- بنابراین به دنباله این حساسیت نمیخواهیم مرگ را بچشیم، از طرفی میدانیم چارهای جز چشیدن مرگ نیست- کل نفس ذائقه الموت/ هر کسی روزی مرگ را خواهد چشید - آیا توجه نداریم که این نخواستن به چشیدن و در عین حال خود را مجبور یافتن به چشیدن در نهایت چه آشفتگیهای روانی و ذهنی را در ما پدید میآورد؟ شما میتوانید مجموعه وسیعی از این حساسیتها را فهرست کنید: من نمیخواهم شاهد مرگ عزیزانم باشم، اما در عین حال میدانم که مجبورم روزی به این اتفاق گردن نهم. من نمیخواهم شادابی و نشاط بدنم را از دست دهم، نمیخواهم چین و چروکها به پوست من حملهور شوند، اما میدانم که روزی این اتفاق خواهد افتاد. من نمیخواهم... دایره این فهرستها بسیار وسیع است و در همه این حالات ما میخواهیم و به جد دنبال این هستیم که چیزی را از خطر فروپاشی حفظ کنیم، اما در عین حال میدانیم که آن فروپاشی روزی اتفاق خواهد افتاد، ولی سؤال بنیادین این است که چرا ما میخواهیم آن چیز را از خطر فروپاشی نجات دهیم؟ چون درگیر این توهم هستیم که ما آن چیز هستیم. در حقیقت حساسیت به زندگی از فقدان آگاهی میآید. اگر من آگاه باشم که یکی دو متر مربع پوست نیستم، در آن صورت هویتم را به سلولهای پوستی گره نمیزنم و از نابودی آنها احساس کمبود نمیکنم.
چرا نسبت به مرگ و از دست دادنها حساسم؟
چرا من نسبت به مرگ حساس هستم؛ و البته این مرگ، دایره وسیعی از مرگهای رنگارنگ را دربرمیگیرد. مثل اینکه من نسبت به فروپاشی شرکت خود هم همین قدر بیمناک هستم و آنجا هم ردپای مرگ را میبینم یا نسبت به از دست دادن سرمایهام یا از دست دادن کار حساس هستم؟
به خاطر اینکه از فقدان آگاهی عمیق رنج میبرم. آگاهی عمیق میتواند به من حسنظن نسبت به خالق را عطا کند و وقتی من نسبت به او که مرا پدید و به این جهان آورده حسنظن دارم و میدانم او در نهایت خیرخواه و بهترین حافظ من است، میدانم که او حکیم است و از حکیم جز حکمت سر نمیزند، بنابراین با اینکه نمیدانم اتفاقات بعد از مرگ من چه خواهد بود، با اینکه نمیدانم دقیقاً کجا خواهم رفت و کیفیت بودن من بعد از مرگ چگونه خواهد بود، اما به واسطه آن آگاهی و حسنظن به خداوند اعتماد دارم که در نهایت او مرا جای بدی نخواهد برد و هر اتفاقی که بیفتد در جهت رشد و تعالی من خواهد بود، بنابراین من چرا بیمناک باشم و چرا با این حساسیتها زندگیام را دور بریزم و فقط مشتی ترسهای موهوم درو کنم که هیچ شجره مبارکی از آن ترسها نمیروید.
-
چهارشنبه ۱۱ تير ۱۳۹۹ - ۲۲:۵۹:۱۷
-
۲۹ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/343736/