طنز/ آخه کی مجبورت کرده مَرد!؟
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - روزنامه شهروند / نیمههای شب با همسر نشسته بودیم و درحالیکه دستهایمان را خیلی مودبانه روی پاهایمان گذاشته بودیم، به مردی که با کت و شلوار طوسی و جوراب سفید روبهرویمان نشسته بود، نگاه میکردیم. نفهمیدیم یهو از کجا سروکلهاش پیدا شد. داشتیم شام میخوردیم که ناگهان در را باز کرد و آمد نشست جلویمان.
تیپ و قیافهاش جوری بود که با اینکه وسط شام آمده بود وسط حریم خصوصیمان بیشتر حق را به او میدادیم. بعد از گذشت ١٠دقیقه سکوت سنگین خانه را شکستم و گفتم: «ببخشید میشه یه سوال بپرسم؟» لبخندی زد و گفت: «بله. حتما. بفرمایید.»
گفتم: «جسارتا اگه ناراحت نمیشن میشه بیشتر با هم آشنا بشیم؟» با لبخندی مهربان گفت: «آقای سیارسریع من همیشه ستونهای شما رو میخونم. همیشه پیگیر کارهای شما هستم. مخصوصا این ستونی که ماجراهای خودتون و ایشون یعنی همسرتون رو مینویسین.» خیالم کمی راحت شد. گفتم: «آخی، عزیزم. پس از طرفدارا هستید.» با همان لبخند کمی چایش را مزهمزه کرد و گفت: «نخیر. بنده ناظر کیفی هستم. کارم اینه.»
این را که شنیدم چای و شیرینی و هر چی داشتم میخوردم پرید توی گلویم و شروع کردم به سرفه. مرد بلند شد و شروع کرد با مشت توی کمرم کوبیدن. ملتمسانه گفتم: «میگم آقا. همه چی رو میگم. نزن آقا نزن. هر چی هست تو کابینت پایینی، پشت دبه سرکه است.»
همسر گفت: «چته بابا؟ داره میزنه بپره بیرون از گلوت!» کمی حالم بهتر شد و مرد رفت سر جایش نشست و گفت: «بعدا به کابینت پایینی میرسیم، ولی الان بنده برای کار دیگهای اومدم.» گفتم: «بفرمایید. در خدمتیم.» گفت: «ببینید با توجه به موفقیتی که سریال پایتخت بهعنوان یک اثر کمدی به همراه داشته است، ما بیش از گذشته به اهمیت طنز و کمدی پی بردهایم و برنامههای ویژهای برای این آثار داریم.» گفتم: «چه خوب. خیلی عالیه. حالا چیکار کنیم؟» مرد چند برگ کاغذ از کیفش بیرون آورد و گفت: «اینها ستونهای شماست.»
کاغذها را گرفتم و با لبخندی احمقانه گفتم: «عه! شما همه طنزهای قدیمی منو دارید. دمتون گرم. چقدر دنبال اینا میگشتم من.» مرد گفت: «اینا مطالب گذشته نیست جانم.» گفتم: «پس چیه؟» گفت: «مطالبیه که شما در آینده میخواین بنویسین.» ادامه داد: «بالاخره ما هم دستی بر آتش طنز داریم. گفتیم یک طبعآزماییای بکنیم شاید شما هم خوشتون اومد.» بلند گفتم: «احسنت احسنت» و همینطور احسنتگویان شروع به خواندن ستونها کردم.
هر چه جلوتر میرفتم فرکانس احسنتم پایینتر میآمد و چهرهام مچالهتر میشد. طبق متن، من و همسر سر میز شام و در خلوت خودمان راجع به اینستکس و برجام فرهنگی و نظم نوین جهانی صحبت میکردیم. در آخر متن من با لحن علی رضوانی رو به دوربین همینطور قند و نمک شلیک میکردم و میگفتم: «حال باید منتظر ماند و دید آیا سخنان یاوهگویان با واکنش مسئولان مواجه خواهد شد!؟»
بعد هم همسر از شدت خنده از پشت مبل پرت میشد پایین و میگفت: «وای سیارسریع از دست تو!» رو به آقای ناظر کیفی گفتم: «خیلی ممنون. زحمت کشیدید. ولی خب اینا رو که من ننوشتم!» ناظر کیفی یهکم آمد جلو و گفت: «یعنی میخواین بگین از متنها خوشتون نیومده!؟» این جلو آمدن ناظر کیفی یه جوری بود که نهتنها متنها را قبولکردم، بلکه هر چی را که توی کابینت پایینی بود، گذاشتم تو کیسه زباله و گفتم اگه زحمت نیست سر راه بندازین تو سطل آشغال. ناظر کیفی که رفت، همسر گفت: «واقعا برام سواله که تو با این جیگر کوچولو و نازی که داری چرا اصلا طنز سیاسی مینویسی؟»
زیر بار نرفتم و داشتم میگفتم که هر کاری اقتضائات خودش را دارد و من هم ترسی از کسی ندارم که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد، هول شدم و پایم گیر کرد به مبل و با مغز خوردم زمین. پشت آیفون ناظر کیفی بود، میخواست بپرسد سطل آشغال دقیقا کجای کوچه است؟
آیدین سیارسریع طنزنویس
-
چهارشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۸:۰۸:۵۹
-
۴۲ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/291879/