داستان های واقعی/ بی برگه مرخصی
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - خراسان / نیش اش تا بناگوش باز بود. از مهندس های جهاد بود. آمد گفت:«زنگ زدند، گفتند بابا شدم. اگه میشه می خواستم برم مرخصی.» لبخند زدم و گفتم:«مبارکه. باشه تا کارت رو تموم کنی، من هم برگه مرخصی ات رو می نویسم.» هنوز نیم ساعت نشده بود که برگشت، خونی و بی حرکت. خمپاره خورده بود کنارش. دیگر به برگه مرخصی احتیاجی نداشت.
روزی روزگاری جنگی
-
شنبه ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۲:۴۳:۰۷
-
۲۶ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/288848/