3 خاطره بامزه خانمانه
خانه داري
بزرگنمايي:
آریا بانو - خراسان / اگر مخاطب همیشگی ستون بانوان باشید، میدانید که هرازچندگاهی و در همین ستون از خاطرههای بامزه خانمها مینویسیم. شایان ذکر است که شما هم میتوانید خاطرههای بامزه و تجربههای شیرینی را که در زندگی برایتان پیش آمده در تلگرام به شماره 09354394576 بفرستید تا در ستون بانوان روزنامه خراسان به نام خودتان چاپ شود.
1- از وقتی بچه دومم به دنیا آمده بود، سعی میکردم بیشتر در خانه بمانم و به بچههایم برسم و کلا در خدمت آنها باشم. بنابراین هرجا مهمانی دعوت میشدم، نمیرفتم و پای تلفن تقریباً به همه یک جمله ثابت را میگفتم: «کار دارم، نمیتونم بیام». یادم هست که آن روزها دخترم، تقریبا سه ساله شده بود و هیچ کلمهای نمیگفت. من خیلی نگران بودم و او را پیش چند گفتار درمان هم برده بودم اما هیچ اثری نداشت و دخترم حتی کلمهای حرف نمیزد. یک روز که تلفن خانه زنگ میخورد و من دستم بند بود، دخترم گوشی را برداشت و به عنوان اولین جمله گفت: «من کار دارم، نمیتونم بیام»! آن روز، نقطه عطفی در زندگی من و او شد!
2- هر سال شب عید خانه مادربزرگ بودیم. همیشه مادربزرگ میوهها و شیرینیها را میگذاشت روی میز و اغلب تا قبل از اینکه سال نو بشود، ما همه شیرینیها را میخوردیم و تقریباً بعد از تحویل سال شیرینی روی میز نمیماند اما سال قبل به محض ورود به خانه مادربزرگ متوجه شدیم که هیچ شیرینی روی میز نیست. هیچ کدام از ما رویمان نشد که به مادربزرگ بگوییم شیرینی ها کجاست؟ بعد از تحویل سال مادر بزرگ جعبه قرصهایش را باز کرد و جلوی تکتک ما گرفت و گفت: «حالا بردارین و سال نوتون مبارک». طفلک از ترس اینکه شیرینیها مثل هر سال تمام نشود، آن ها را گذاشته بود توی جعبه قرصهایش و ما نفهمیده بودیم!
3- یکی از بزرگترین مشکلاتی که تقریباً از نوجوانی با آن درگیر بودم، این بود که چی بپوشم؟ این مشکل نه تنها با بالا رفتن سنم از بین نرفت، بلکه روز به روز حادتر هم می شد، طوری که وقتی کسی مهمانی دعوتم میکرد، رنگم به سفیدی میرفت، دستانم میلرزید، به کجترین زاویه خانه خیره میشدم و با صدایی که فقط مامانم میتوانست تشخیص بدهد، میگفتم: «حالا چی بپوشم؟». تقریباً سه، چهار ماهی بود نامزد کرده بودم و هفته بعد مراسم عروسیام بود. مشغول نوشتن کارتهای دعوت برای مهمانها بودیم و دو تا از خواهرهایم با هیجان زیادی از مدل لباسهایشان که قرار بود در عروسی من بپوشند، صحبت میکردند که ناگهان نگاهشان به من افتاد و با خنده گفتند: «عروس خانم، نمیخوای بغض کنی و به ما بگی که حالا من چی بپوشم!؟»
-
شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۸:۳۲
-
۲۶ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/274788/