بزرگنمايي:

آریا بانو - چهره ها/ داستان عاشقانه جالب و واقعی از زبان علیرضا طلیسچی
سایز متن الف الف
لینک کوتاه در کلیبرد کپی شد! http://akhr.ir/6021861
k ١.٤
٢
آخرین خبر / علیرضا طلیسچی با انتشار این عکس نوشت: اونروز صبح زود رفتیم تا اندازه ها را بگیریم و برای واحد‌ نوسازی بفرستیم.
دستور تخریب سالنی متروک و قدیمی رو داشتیم که کنار پارکی بنا شده بود. قرار بود در اون محل برج بلندی احداث بشه.
وارد که شدیم همه جا خاک گرفته بود.
چون محدوده بزرگی‌ داشت گرفتن اندازه ها برای نقشه‌برداری تا غروب طول میکشید.
غروب که شد و وقتی همه رفتیم متوجه شدم که کیفم رو جا گذاشتم. برگشتم تا کیفم را بردارم که پیرمردی وارد شد.
گفتم : پدرجان اینجا چیکار میکنی؟
گفت : تو میدونی چیکار میکنی؟
گفتم : من کیفمو جا گذاشتم که برداشتم حالام اگه ممکنه...
گفت : منم چیزی جا گذاشتم اما نمیتونم برش دارم.
گفتم خب بگو من برات برش میدارم...
دیدم گوشه چشماش یه قطره اشک لرزید و افتاد.
بهش گفتم مشکلی پیش اومده؟
برام تعریف کرد که سال ها در این سالن اجرا میکرده ظاهراً خواننده بوده ، دختری که دوسش داشته همیشه پای ثابت برنامه‌هاش بوده. مینشسته گوشه سالن و آروم با آهنگاش اشک میریخته. با وقوع جنگ اون سالن تعطیل میشه و اون دختر با خانوادش از کشور کوچ میکنند.
از اون به بعد میومده تو این سالن و با خاطره‌هاش عشق میکرده.
خیلی باهم حرف زدیم....
پیرمرد بعد از گفتن اینا گفت :
میخواید اینجا رو خراب کنید؟
گفتم بله سند اینجا گرو بانک بوده و مالک قبلی زمان جنگ از اینجا رفته. مالک جدید تو مزایده اینجا رو خریده و ما باید براش برج بسازیم.
.
.
گفت : فقط از طرف من بهش بگو تو این سالن خیلیا عاشق شدن و تو دل هم خونه ساختن. اگه پولشو داشتم هیچوقت نمیزاشتم خرابش کنید. .
چند روز بعد اطلاع پیدا کردم پیرمرد از دنیا رفت ،...
همه چیز آروم پیش میرفت که یه دفعه دستور لغو پروژه صادر شد!
علت رو که جویا شدیم ظاهراً خانم مسنی که به تازگی بعد از سالها از آمریکا برگشته بود اونجا رو خریداری کرده بود و دنبال اون پیرمرد میگشت.
شرایط طوری بود که من باید خبر فوت پیرمرد رو بهش میدادم ،
وقتی فهمید سرجاش خشک شد.
بهم گفت :
قدر زندگیتو بدون، یه روزی هرچی داری میدی فقط یه لحظه تو گذشته زندگی کنی....🙏🏻🌹
.
ایشالا همیشه با فکر به گذشته لبخند بیاد روی لباتون