سپنتامینو! انگرهمینو! بس کنید! / تاجبرداری بهجایِ تاجداری
گوناگون
بزرگنمايي:
آریا بانو - محسن خلیلی*
بندهشن (آفرینش) گومیچشن (آمیزش) ویچارشن (جدایی)؛ جدایی، آمیزش، جدایی؛
اکنون، دوران میانه است؛ دورهی پرتباهیِ آمیختگی؛ پیوسته جنگ است؛ مداوم نبرد است؛ همیشه رزم است.
نیکی با بدی؛ روشنایی با تاریکی؛ خیر با شر؛ چرخ است و چرخ است و چرخ؛ گرفتارِ چرخهی تباهی شدهایم.
دربندِ نبردِ اهورا / اهریمن، خسته و فرسودهایم؛ کاش، رها میکردند جنگ را.
خدایانِ نبرد! بگذارید پایان بگیردگومیچشن و آغاز شود ویچارشن.
مسأله چیست؟
اوضاعمان خوب نیست. ناخشنودی داریم از همهچیز. از زمینوزمان، گلایه داریم. از گردش روزگار شاکی هستیم. پرسشمان این شده استکه چرا ما نمیتوانیم روی خوشبختی را ببینیم. نمیدانیم ریشهی بدبختیها کجاست. نمیدانیم ریشهی نارضایتیها، چیست. همه به همدیگر میگویند که مسائل و مصائبمان، نسبت به روزگار قاجار، تفاوت نکرده است؛ همان پرسشها و راهحلها و همان انجامنشدنها و درجازدنها. اگر سیاحتنامهی ابراهیمبیگ و روزنامهی قانون میرزاملکمخان و کتابِ یک کلمهی میرزایوسفخان و خلقیات ما ایرانیانِ محمدعلی جمالزاده را جلویمان بگذارند و نام نویسندهها و تاریخ انتشار را حذف کنند، گمان میبریم نوشتاری است متعلق به همین عصر و همین جا؛ با همان دردها و درمانها. در بر همان پاشنهای میچرخد که پیشازاین هم میچرخید. گویا، فرق نکردهایم. چرا درجا میزنیم و احساس میکنیم که داریم دور خود میچرخیم؟ یکجای کار میلنگد. تقصیر کیست؟ اسکندر مقدونی؟ عمربنخطاب؟ چنگیزخان؟ محمود افغان؟ صدام حسین؟ یقهی چه کسی را بچسبیم؟ مردم، حکومتها، روشنفکران، روحانیان، نخبگان، پادشاهان، رهبران، نظام سرمایهداری، مذهب، نظام بینالملل و ... کدامیک مقصرند؟
پاسخِ نگارنده، جنس دیگری دارد. ریشهی درد و درمان، در همین نزدیکیها نیست؛ بسیار دوردست است و در دسترس نیست. از سنخِ اسطوره است و از جنسِ اکنون نیست. اگر هم درد و هم درمان، دوردست باشد و در دسترس نباشد، حاصلش جز این نیستکه درد هست و درمان نیست.
مقدمه
دربارهی عنوانِ نوشتار، بسیار اندیشیدم. نمیدانستم چه بگذارم. مضمون و محتوایِ نوشتار را کمابیش در چنگ داشتم؛ ولی، در عنوانگذاری، سرگردان بودم. مانده بودم چه بگذارم. نخست، این عنوانها، به ذهنم رسید:
*راهی به رهایی از چنگالِ ققنوس. *گُجَستَکْققنوس، رهاکن ما را. *خاکسترنشینْ ققنوس شدهایم.
*چرخهی ناتمام و بختکِ ققنوس. *سنگِ غلتان و چرخهی ناتمام. *خاکسترنشینِ تاریخ درازدامن.
*چرخهی بیپایانِ هرزروی و بیهودگی. *هرزهْققنوسِ پیوستهْچرخان به خاکسترِ سیاه نشانده است ما را.
*همکاریِ اهورا/اهریمن در خاکسترکردنِ ما.
گرچه، از آغاز نوشتن، چامهی ایرانزمینِ حسین پژمان بختیاری* و شعر دوباره میسازمتْ وطنِ** سیمین بهبهانی، در حافظهام جاری بود و حسوحالی مییافتم و تَرچشم میشدم و نفسم بند میآمد، ولی مولانای همهی ما، بهدادم میرسید که بنویس؛ گرچه، میدانم نوشتارم گرفتارِ خطاست:
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها / زانسوی او چندان وفا زینسوی تو چندین جفا
زانسوی او چندان کرم زینسو خلاف و بیشوکم / زانسوی او چندان نعم زینسوی تو چندین خطا
زینسوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد / زانسوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
اینسو کشان سوی خوشان وانسو کشان با ناخوشان / یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
مسألهی ایران
ایرانِ ما گرفتار شده است؛ چندینوچندسال است. و، همه هم بهخوبی میدانیم که بهطرزی پیوسته، در لبهی پرتگاه قرار میگیریم و دوباره نجات مییابیم. درست استکه از سقوط و زوال، رها میشویم و پابرجا میمانیم و از خاکستر خویش، دوباره بلند میشویم و هیچگاه ازبیننمیرویم و مضمحل نمیشویم؛ ولی، مداوم سرگردان ماندهایم. راه را نیافتهایم و همیشهی روزگار، صدای غرولندمان، بلند است؛ مداوم ناخشنودیم و اندوهِ گذشتهای را میخوریم که خودمان بهدستِ خودمان به امیدِ دستیافتن به وضعِ بهتر خرابش کردهایم، بدون آنکه بدانیم آن وضع بهتر، چه خصلتهایی دارد. نه هیچ میشویم و پوچ (که تاریخ و جغرافیا دست از سرمان بردارند و برویم پی کارمان) و نه هست میشویم و پُر (که بدانیم در این تاریخ و جغرافیانفسکشیدن، منفعتی داشته است برایمان). نه گذشتهی خودمان را قبول میکنیم که چه بودهایم و چه کردهایم و نه از حالِ خود خشنودیم. و، بهامید آیندهای هستیم که نمیشناسیم و فقط در آرزوها و خیالهایمان، برساختهایم. این وضعیتِ نه گذشته/ نه حال/ نه آینده و هم گذشته/هم حال/ هم آینده، سرگردان کرده است همهی ما را. یادمانهی نوستالژیک همراه شده است با سوگِ تراژیک که چیزی جز تکرارهای کمیک نساخته است.
ریشهی مسأله
میگویند ایران همچون ققنوس است؛ میسوزد، خاکستر میشود، دوباره از جای خود برمیخیزد و همانی میشود که از قبل بود. که چه شود؟ چه سودی دارد؟ ققنوسبودن به چه دردمان خورده است؟ هی بسوزیم و دوباره از خاکستر، همانی که از قبل بودهایم، برخیزیم چه تاجِ گلی بر سرمان زده است؟ الّا اینکه میگویند که فناناپذیر شدهایم و پابرجاماندهایم؛ ولی، تکلیفِ تغییر و بهبود، چه میشود؟ میگویند ققنوس، مرغی نادر و تنها (تبختر و غرور هم داریم: هم کمیابیم و هم فقط ماییم که تنهاییم) استکه نه جفتی دارد و نه زایش (تکلیفمان را روشن کردهاند این اسطورهها: همین استکه هست؛ زایشی در کار نیست، در بر یک پاشنه میچرخد). هر هزارسال یکبار، بر تودهای بزرگ و انبوه از هیزم، بال میگشاید و آواز برمیخواند و از آواز خویش (غرور و سرمستی بدون آنکه بداند و تصور کند و بپذیرد که صدای دیگری هم هست و نوا و آهنگ دیگری هم هست) سرِ شوق میآید و به منقار خویش، آتشی میافروزد و آتش، گُر میگیرد و مرغِ آوازخوان در آتش میسوزد و با سوختن در آتش، تخمی زان پرنده پدید میآید که در آتش میسوزد و از خاکستر بیضهی ققنوسِ سوزندهی خاکسترشونده، ققنوسی دیگر متولد میشود. اینکه بسوزیم و دوباره بشویم همانی که بودیم و دوباره روز از نو، روزی از نو و «خوشا مرگی دگر با آرزوی زایشی دگر»، گرفتارمان نکرده است؟ قبول کنیم که درمانده و دربندمان کرده است. ققنوس ایرانی، زایندهی سیزیفوس ایرانی شده است. در چرخهی هرزرویِ برآمده از تاریخ و اسطوره و جغرافیای ایران، اسیر و درزنجیر شدهایم. گرفتارِ سنگ غلتان گشتهایم.
در افسانههای یونانی، سیزیفوس، حیلهگرترینِ انسانها بود که نقشهی خدایان را فاش میکرد. زئوس، تصمیم به کشتنِ سیزیفوس گرفت. سیزیفوس، فرشتهی مرگ را شکست داد و به پایش زنجیرهای محکمی بست و قدرت مرگ را درهم شکست. ولی در کشوقوسهای بعدی، سیزیفوس به دنیای مردگان برده شد و دچار مجازاتی دهشتناک شد؛ سیزیفوس میبایست سنگی بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای بغلتاند و همیشه، لحظهای بیش از آنکه به پایان مسیر برسد، سنگ از دستش خارج میشد و او، میبایست کارش را از ابتدا، آغاز میکرد. حملِ ناکامِ یک تختهسنگ بزرگ تا بالای یک بلندی، نشانگر تنبیه و مجازاتی وحشتناک بود برای کسی که گستاخانه بر این باور بود که در زیرکی و فراست از زئوس، پیشی گرفته است. زئوس، زیرکی خود را در طلسمکردنِ صخره و تختهسنگی قرار داد تا قبل از رسیدن به قله، دوباره به پایین بغلتد و از این راه، سیزیفوس به تلاشی بیحاصل و بیپایان دچار شد؛ یک ناکامی ابدی. دور و تکرار و ملال و پوچیِ کارِ سیزیفوس، نماد بارزِ ابزورد است.
ایرانیجماعت نیز، سیزیفوسِ خودش را داشته است و البته، همچنان دارد؛ اما، از بخت بد، سیزیفوس ایرانی، از گذشته تا اکنون و از اکنون تا آیندهای دوردست را، در تلهی خود گرفتار نموده است. گذشته را دربندِ نبردِ خیر و شرّ، بهشمار آورده است؛ حال را، در بندِ گذشته کرده است و به بردباری دربارهی آیندهای که خواهد آمد، گره زده است؛ و، آینده را هم به وعده و انتظار و مژده و بشارت و نوید، واگذاشته است؛ «که بدو باشد ایرانیان را امید». اما، «میدهم خود را نوید سال بهتر، سالهاست/گرچه هر سالم بهتر از پار، میآید فرود». اکنون، حالتی استکه ایرانیان، سرگشته شدهاند و اسیر گذشتهی خود و در تکاپوی دستیابی به آیندهی نامعلوم؛ درست استکه «در گدایی، گنج سلطانی بهدست» داشتهاند، اما، «ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی/ عیش بییار مهیا نشود یار کجاست».
برپایهی باورهای زروانی، اهورامزدا و اهریمن، هردو زادهی زروان، خدای زماناند. جهان، گسترهی نبردِ این دو نیروی نیک و بد است. سرانجام نبرد، چیرگی اهورامزدا است در پایان جهان. اهورا، آفریدگار نیکوییها و دادار و پروردگار همهی هستی است. اهریمن یا انگرهمینو، پلیدی است و ناپاکی که در نبرد با اهورای سپنتامینو که روشنی است و خیر، شکست میخورد و دنیا، پر از پاکی و روشنایی و نور میشود. آخرین جنگ بین اهورامزدا (خدای نیکی) و اهریمن (خدای بدی) در زمانهای درمیگیرد که انسانها، در غارت و چپاول و ویرانی، محصور میشوند؛ آنگاه استکه نبردِ آخرزمان و روز محشر فرامیرسد و خداوند بزرگ از آسمان بهزمین میآید و وارد جنگ با بیخدایان میشود. در این نبرد، خدای بدی که تاراجکنندهی نیکیها بوده است و نور و روشنایی و خوبی را برباد داده و فساد و فاجعه و مصیبت را بر سراسر گسترهی زمین، پراکنده است، نابود میشود. پس از غلبه بر خدای فساد و بدی، جهانی نورانی و بهشتمانند بهوجود میآید؛ زندگیِ آرمانیِ بدون جنگ و دعوایی پدیدار میشود که همگان در آن، به یک زبان صحبت میکنند و یک آیین خواهند داشت و پیوسته با خدای خود در اتحاد خواهند بود و در خدمتِ خدای خود خواهند زیست. بر این پایه، زندگانی و جهانی که از نیکویی و سپنتایی، پدید آمده بود ولی بر اثر جنگ و جهل و فساد و مصیبت و فاجعه و بلایِ خدای شرّ و بدی و تاریکی، دچار دور و دایرهی (نبردِ میانِ خیر/ شر، نیکی/ بدی، آغاز/ پایان، همگونی/ ناهمگونی، هست/ نیست، باید/ نباید، خوب/ بد، زشت/ زیبا، نور/ ظلمت، روشنایی/ تاریکی) شده بود، پایان میگیرد و نیروی روشنایی و خیر و نور و نیکی و خوبی و صلح، پیروز میشود و دنیا، وارد یک زندگیِ طولی، میشود که در آن، یکسره خیر و برکت و نیکی، حاکم است و دیگر، نبردی میان ظلمت و نور درنمیگیرد؛ زیرا، دیگر تاریکی و ظلمتی نیست که با نبرد خصمآلود، حذف گردد. در دستگاه هستیشناسانهی مانوی، نبرد نور و تاریکی، جایگاه مرکزی دارد؛ ولی، هم روشنایی و هم تاریکی، هردو، در موقعیت و حرکت، غیرارادی و منفعلاند و نور، ناتوان و مغلوب و مقهورِ تاریکی است. ولی در دستگاه هستیشناسانهی مزدک، نور آگاه است و تاریکی، کور؛ حرکت نور ارادی و حرکت تاریکی، غیرارادی است. زینسبب، چیرگی و پیروزی نور، قطعی و بایسته است و غلبه و برتریِ تاریکی، گذرا و اتفاقی است. حال، در کیش مزدک، پیدایش و آفرینش جهان مادی و تداخل نور و تاریکی، یک امر اتفاقی و گذرا استکه در سه گام رخ میدهد. گام نخست، بندهشن استکه در آن، نور و تاریکی با هم، آمیخته نیستند و هرکدام، وجودی مستقل و جدایازهم دارند. گام دوم، گومیچشن استکه در آن، نور و تاریکی، با یکدیگر درمیآمیزند و در نبردی پیوسته، با همدیگر میجنگند. گام سوم، ویچارشن استکه در آن، نور و تاریکی، پس از نبردهای نهایی، از همدیگر جدا میشوند و روشنایی بر ظلمت غلبه مییابد. در این میان، کناکنشهای فردی و اجتماعیِ جامعه نیز، همسرشت با نبردِ پیوستهی روشنایی/ تاریکی، میگردد؛ و، زانمیان، سیاستورزی و فرمانروایی نیز، جنسی از این سنخ مییابد و سرشته به سرنوشتِ نبردآلود خیر و شر میشود.
در اندیشهی ایران باستان، شاهنشاهی، عطیه و موهبتی اهورایی، بهشمار میرفته و این اهورامزدا بوده استکه با استواری بر فرّ شاهی (خورنه/ خورنو) شاهنشاه را برمیگزیده است. پادشاهیِ شاهنشاه نیز تا زمانی برقرار میبوده استکه اهورا از وی خشنود باشد؛ خشنودیِ اهورا، سبب میشد فرّه ایزدی برقرار بماند و او همچنان بهعنوان سایهی اهورا پابرجا باشد. فرّ، نوری از نورِ ایزد بود و فروغی بود ایزدی و اهورایی، که به قلب هرکس که میتافت، از همگنان، بالاتر میرفت و برتری مییافت. پرتوِ فروغ الهی/اهورایی/مینوی/سپنتایی/ایزدی، بر هرکس که میتافت، شایستهی تختوتاج و افسر و دیهیم پادشاهی میشد. چنین پادشاهی از پرتوِ روشناییِ اهورایی استکه آسایشگستر و دادگر بهشمار میرفت و در کمالِ نفس و روح، بود و همواره چیره بود و کامیاب. پس، فرّ و فرّه، پرتو و فروغی بود که اهورامزدا، به برگزیدگان خود میبخشید؛ نشانهای بود از لطفِ دادارِ هستیبخش که بدونِ آن، احتشام و فخامت و شکوهِ پادشاهی بر تنِ هیچکس، راست نمیشد. از برکتِ نور و فروغِ پروردگار بود که شاه، فرمانروایی میکرد و بهمحضِ ناسپاسی نیز، هورمزد از وی، روی برمیتافت و فرّه، خودبهخود، از ایشان دور میشد و چون، فرّه ایزدی از کسی دور میشد، بخت و برکت از وی برمیگشت و از پادشاهی فرومیافتاد. برخورداری از فرّ ایزدی، امتیازی همیشگی نبود و بستگی به اندیشه و کارکرد پادشاه داشت؛ چنانچه، پادشاه از شایستگیهایی که برپایهی آنها، فرّ بهعنوانِ موهبتی الهی و عطیهای ایزدی، بدو بخشیده شده است، رویگردان میشد، فرّ نیز از او، روی برمیتافت و فروغِ پروردگار، خودبهخود، ازو گرفته میشد. اگر پادشاه، ادعای خدایی میکرد و یا دچار بیدادگری میشد، فرّه ایزدی را ازدست میداد. درست استکه آنچه پادشاه داشت استوار بر نظم الهی و مشیت خداوند بهشمار میآمد و این خواست خداوند بودکه مقام شاهی به فردی خاصّ، اعطا میشد؛ ولی، چون جهان منظم و همگون است، تجاوز از نظم کیهانی و چارچوبِ آفریدهشدهی پروردگار، ازجانب هرکس که باشد حتی شاه، مجازات سنگین داشت که همانا، ازدسترفتنِ فروغ و فرّ ایزدی بود. این داستانِ فرّه ایزدی و بودونبودش و دادنوگرفتنش، هنوز در تاریخ ایران ادامه دارد و بهنحوی شگفتآور، انواعِ کارکردهای موجود در اجتماع را (از سیاست و مذهب و اقتصاد گرفته تا تربیت و اخلاق و مدنیّت) اسیر و دربندِ خود نموده است. برگردیم بر سرِ مطلب.
دستآمدِ مسألهی ایران
در چارچوبِ تلقیِ فرّه ایزدی بهعنوان موهبت و عطیهی الهی، اما، درواقعیت، امکان داشت که یک فرمانروا، کفایت زمامداری نداشته باشد و یا ستمگر باشد و یا تدبیر و درایتِ ادارهی کشور را نداشته باشد و آنگاه مردم چارهای جز عصیان و شورش نداشته باشند. نظریهی فرّه ایزدی میبایست برای تمرّد و شورش و مقاومت و عصیان مردم، توجیهی میداشت. چنان توجیهی با نظریهی بازگشتنِ فروغ ایزدی از پادشاه و یا ازکففروهشتنِ شاهْ فرّه ایزدی را، فراهم میشد. چون، مطابق با مضمون نظریهی فرّه ایزدی، شاه دارای فروغ و پرتوِ پروردگار است و تنها دربرابر خداوند مسئول است و تنها آفریدگار استکه میتواند فرّه و فروغ خود را از پادشاه بگیرد؛ و، مردم (هیچیک از افراد و طبقات جامعه) نمیتوانند او را عزل کنند، بنابراین، اگر مردم شورش کردند و اگر اشراف و نجبا و نخبگان، عصیان نمودند و اگر در این شورش و عصیان، پیروز شدند، پس، منطقی استکه پیشازاین، بایست فرًه ایزدی پادشاه ازدسترفته باشد؛ یعنی، خداوند، پیشاز سربرتافتنِ مردم از امر شاه، بایست پادشاه را خلع کرده باشد تا شورشِ مردم، در راستای نظم کیهانی (اشه) قرار گیرد.
درواقع، فرمانروای (پادشاه/ حاکم/ ولی/ سلطان/ والی/ ملک/ خدیو/ شاهنشاه/ امیر/ شهریار) جامعه، نه نصب میشود و نه عزل؛ او منصوب است بهوقتِ خود، و منعزل است در وقتِ خود. این مرام و خلقوخو و منش و رفتار و کردار (هرچه که نامش بگذاریم) که نه بشود خودخواسته (یعنی مردم و تمام طبقات جامعه) کسی را برای سرپرستی و راهبری جامعه، برگزینند و او را نصب کنند و سپس خودخواسته (یعنی همان مردمان و کسانی که راهبر جامعه را برگزیدند) فرمانروا را، برکنار و عزل کنند، قاعدهی حکمروایی را بهنحوی شگفتآور در دام و تور و تلهی خود گرفتار کرده و بسیاری از منشهای اخلاقی رابطهی میان فرمانروا و فرمانبران را ازمیان برده است. احالهی سرشت و سرنوشتِ فرّه ایزدی، به نبردِ مداوم اهورا و اهریمن، این گمان را در ذهنیت تاریخیشدهی ایرانیجماعت، پدیدار و چیره ساخته استکه اخلاق فردی (چه پادشاه چه رعیت) میبایست تابعی از این نبرد بیپایانِ بیسرانجامِ موهومِ مبهم، باشد؛ هرکس خرِ خویش رانَد و کار خویش کند.
مطابق با درونمایهی نظریهی فرّه ایزدی، مقام ثبوت و اثبات در زمانهای که فردی بهعنوان پادشاه برگزیده میشود، یکی است؛ او، نمایندهی خداوند است در زمین برای پاسداری از راستی و دادگری و اشه. اما در هنگام شورش و عصیان علیه پادشاه، ثبوت و اثباتِ تیرهشدن و ازدسترفتنِ فرّ، یکی نیست. اثبات، بهمعنای استوارساختن است و ثبوت، بهمعنایِ استواربودن؛ پدیداری که در عالم واقع ثابت است، مقام ثبوت را دارد، ولی این انسانها هستند که پدیدارِ ثبوتی را میپذیرند و بهاثبات میرسانند. آشکارشدنِ موضوع ازدسترفتنِ فروغ پروردگار در شخص پادشاه، در نظریهی فرّه ایزدی از طریق هرچه که باشد (عزل و برکناری و کنارهگیری و کشتهشدن و فرارکردن و پنهانشدن) مشکل اثبات ندارد، بلکه مشکل ثبوت دارد. راهی عقلانی وجود ندارد الا اینکه دوباره گمان بریم که براساس حدس و گمان و بخت و شانس و ...، فرّه ایزدی شامل کس دیگری شده است. چیرگیِ درازآهنگِ تاریخیْفرهنگیِ «فرّه ایزدی» (عنایت ایزدی/ سایهی خدا/ موهبت الهی/ ظلّاللّهی)، مایهی شخصیشدنِ قدرت سیاسی شده است. زینسبب، فرمانروای (پادشاه/ حاکم/ ولی/ سلطان/ والی/ ملک/ خدیو/ شاهنشاه/ امیر/ شهریار) جامعه، اَبَرنهاد/اَبَرمتن است؛ و دیگرْنهادها/سازوکارها، در دستانِ فرمانروایِ آزادکام است.
اسطورهی نبردِ مداوم اهورا / اهریمن، بهکنار؛ اینکه مشخص نباشد قدرتِ شخصیشده، مطابق با کدام اصولِ قابل فهم، داده و ستانده میشود، پیوندهای درون اجتماع را، سست و زوالمند میکند و قابلیت هرگونه پیشبینی محاسبهگرانه و عقلانی و مطابقِ معیارهای خردِ بشری را میزداید و روالمندی را زایل میگرداند. در وضعیتِ نامشخصبودنِ شیوههای کسب قدرت و راههای افزایش قدرت و روشهای نگهداشتِ قدرت، دوسویِ ماجرای قدرت (فرمانروایِ مطاع و فرمانبرِ مطیع) در یک بازیِ سراسر مبهم، گیر میکنند. قاعدهی فرّه ایزدی، عینِ بیقاعدگی است؛ زیرا، سیاست و اجتماع و فرهنگ و حقوق و اقتصاد و اخلاق را سپرده است به یک بازیِ آسمانیِ ناشناس. اگر نصب در آسمان باشد و عزل هم در آسمان، و اگر، هر رعیتی بداند که شاید روزی او فرمانروا شد و پادشاه، و هر پادشاهی هم بداند که شاید روزی عزل شود و رعیت گردد، قاعدهی رفتار در اجتماع، بهطور کلی، عوض میشود و برپایهی تقدیرِ محض میافتد که هرکس بایستی گلیم خود بههر طریق که میداند از آب بیرون کشد: چو فردا شود فکر فردا کنیم، حالا تا فردا، از این ستون تا آن ستون فرج است، خدا را چه دیدی، یا شانس و یا اقبال، دم را غنیمت شمار، تقدیر چو سابق است تدبیر چه سود؟، مقدر است نصیب ار هزار جهد کنی، بـه هیـچوجـه تغیـیر نمـیشـود مقـدور، بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای/ اگر جامه برتن دَرَد ناخدای، ببینیم تا این سپهر بلند/ کهرا خوار دارد کهرا ارجمند، بد و نیک هردو ز یزدان بود،گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم/ نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند،کار گیتی همه بر فال نهاده است.
پادشاه (که خودش میداند نه فرّهیْ ایزدی در کار بوده است و نه فروغِ پروردگار) به منصب پادشهی خود بهطرزی مینگرد که هرآن، امکان ازدستدادن آن هست؛ درعین اینکه در هنگامِ فرمانروایی، رعیت، او را دستچینشده از عالم بالا میداند. پادشاه میداند که هرآن، امکان دارد رعیت شود؛ زیرا، مشخص نیستکه فروغِ ایزدی کی و کجا و چگونه و به چه دلیل از وی، روی برمیتابد، همچنانکه مشخص نیست که کی و کجا و چگونه و به چه دلیل، فروغ ایزدی به او رخ نشان داده و بدو روی کرده است. رعیت نیز، در این گیرودار گیر میکند؛ میداند که نه رعیتبودنش و نه پادشهبودنش، هیچکدام، معیار و سنجهای قابل سنجش و خردورزانه ندارد؛ بنابراین، رعیت میداند که شاید روزی او هم پادشاه شود. پس، افراد در آن واحد، هم پادشاه و هم رعیتاند و نه پادشاهاند و نه رعیت. در این وانفسای محتوم و در این هایوهویِ مقدّر، رابطهی میان رعیت و پادشاه، نه خصلتِ پادشاهی دارد و نه ویژگی رعیتی؛ بلکه، سقوطکرده را، امید صعود هست و صعودیافته را، بیمِ سقوط. خصلتِ اویی که اکنون پادشاه است (چون نمیداند تا بهکی پادشاهیش برقرار میماند) میشود ترکتازی و استبداد و خودسری و خودسالاری و سرکوب و انقیادخواهی و اطاعتجویی و دودمانْ بهباددادن و بهخاکسیاهنشاندن؛ و، ویژگیِ اویی که اکنون رعیت است (و شاید روزی فرارسد که پادشاه گردد) میشود توسریخوردن و اطاعت و دگرسری و دگرسالاری و تسلیم و رقیّت و مجیزگویی و تملّق و بیمِ مدام و منتظرانتقاموفرصتماندن.
قواعد و نتیجهی این بازی سراسرخطرناک که برلبهی تیغ و برای بهدستآوردنِ تیغ، صورت میگیرد این استکه هردو سویِ رقابت (پادشاه و رعیت) در مقابل هم،
الف) سکوت میکنند؛ (پادشاه، در سکوتْ اطاعت رعیت را جستوجو میکند؛ و، رعیت در سکوت، درامانماندن از خشم پادشاه را میجوید).
ب) رضایت دارند از وضع کنونی؛ (پادشاه، تداوم سلطهی خود را میجوید؛ و، رعیت، تداوم ایمنی خود را).
پ) خشمِ خود را علیه همدیگر نشان میدهند؛ (پادشاه، با مجازات و باج و زندان و ازهستیبهنیستیانداختنِ رعیت، خود را نشان میدهد؛ و، رعیت، با کمکاری و دروغگویی و نوکری و مخفیسازی و پاچهخواری و تملّق و قلبواقعیتکردن، خشم خود را کنترل میکند).
ت) انتقام میگیرند از همدیگر؛ (هم فرمانروا و هم فرمانبر، ایمن از خود نیستند و به یک نازوکرشمهی آسمانی، سرنوشتشان تبدیل میشود. پس، پادشاه و رعیت، هردو، با اغتنام از فرصت، درصدد انتقام برمیآیند؛ هرکدام بهطریقی. پادشاه، جاسوس میگمارد و دوبههمزنی میکند و رقابت و حسادت و خصومت، میان زیردستان میافکند و کار را با توطئه، پیش میبرد؛ و، رعیت، میشود دارندهی شامهای تیز برای تشخیصِ جهتِ وزش بادِ موافق و نوچهپروری میکند و فامیلخواهی و دوستوآشنابازی درمیآورد و برنامهسازی و بودجهسازی میکند و تا میتواند میدزدد و خودفربهسازی میکند تا شاید روزِ مبادایی دررسد و پادشاه شود).
ث) فرصتجویی میکنند؛ (پادشاه، برای تداومِ زمامداری، و، رعیت برای سرورشدن؛ چه بشود رییس اصطبلِ پادشاه یا دنیا را چه دیدیْ بشود خودِ پادشاه).
پس، هرکس، همزمان و همزاد، دو پرونده دارد؛ یکی، در عالم زبرین و دیگری در عالم زیرین. پادشاه و رعیت هم، فرقی ندارند. جالب اینجاستکه، پادشاه، در همان حالیکه فرّه ایزدی دارد و پرتو الهی در او تشعشع یافته است و قابلیت اطاعت دارد، در همان حال هم، بهقدری ننگ و عیب دارد که پروندهی سقوطش، تکمیل است. رعیت نیز، بههمین ترتیب، تا رعیت است، پروندهای دارد پر از بیلیاقتیها و کجرویها و نادرستکرداریها؛ ولی، بهطور همزمان، هر رعیتی، در عالم علوی، پروندهای دارد مشحون از شایستگیها و درستکرداریها و نیکیها. پس، از همهی انسانها، دوجور جنسِ همزمان وجود دارد؛ یکی، متعلق به عرصهی تاریکی است و دیگری متعلق به عرصهی روشنایی. تا چه شود و چه پیش آید. هرکس، در آن واحد، هم گنهکار است و هم بیگناه. اگر برکشیده شد، میشود گفت که بهبه! چهچه! از همان آغاز و از ازل، در ذات و وجود و ژن و طبیعت و اصلِ او این همه خوبی و نیکی، حضور مستمرّ داشت. همان فرد، اگر به هر دلیلی، سقوط کرد و از فراز افتاد، میشود گفت که ملعونِ خبیث! از همان آغاز و از ازل، در ذات و وجود و ژن و طبیعت و اصلِ او، همهی بدیها و شرّها، حضور مستمرّ داشت. زینسبب، هیچکس، بر وضع کنونیِ خود، ایمن نیست؛ ترسِ همگانی وجود دارد از سقوط و ادبار و بدبختی. زانسو، همگان، مترصد و منتظرند؛ پس، نوعی امیدِ فرصتطلبانه وجود دارد، زیرا، گردشِ ایام را چه دیدی! شاید که رعیّت، شاه شد. اکنون، آن نبرد همیشگی اهورا / اهریمن، افراد جامعه را مبتلا میکند به بیم و امید همزمان؛ بیمِ ازدستدادن و امیدِ بهدستآوردن.
چه باید کرد؟
هنگامِ سخن بر سر دشواریهایی که جامعهی ایران را در چنگِ خود، گرفتار کرده است دچار دشوارهی شگفتآوری شدهایم؛ تاریخِ ایرانزمین، دچارِ گسست و پیوست است. استمرار و انقطاعِ تاریخی، توانِ دستیابی به هویتِ یکپارچه از تاریخیت ایرانیان را، سلب نموده است؛ از احتشام و فخامت و قدمت، برخورداریم و به تاریخِ چندهزارساله، افتخار میکنیم؛ امّا، در رویارویی با نابهنجاریها و پسماندگیها و دیگردشواریهایِ گوناگونِ گرفتارکنندهی جامعه و دولت، نمیدانیم که از کجا بایست آغاز کرد. زینسبب، سخنگفتن از پیوستگی ایران، نغز نیست؛ لغو است. در سراسرِ تاریخ ایران، بازی ایرانیِ تاجوتخت، نیز بیمارگون شده است؛ همگیِ ما، در بیمِ ازدستدادن و در امیدِ بهدستآوردن، آمیزهای شدهایم از بازیِ همزمانْ در دو نقشِ اهورایی / اهریمنی. همگان، خوداهوراپنداری و دگراهرمنشماری را پیشهی خود ساختهاند.
چه باید کردِ نوشتار، پیشنهادِ برداشتنِ تاج است از سر ایرانیان؛ نه تاجِ خودبرتربینی و خودمرکزپنداری و خودحقّبینی و دگرباطلشماری و سفیدوسیاهبینی، بلکه، تاجِ تاریخ-اسطوره-جغرافیا. آمیزشِ تاریخ و اسطوره و جغرافیا، پدیدآورندهی ذهنیتِ خودقبلهیعالمپنداری در میان ایرانیان شده است و از هنر نزد ایرانیان است و بس مدامْ دم میزنند. تاریخِ ما، درازآهنگ است و طولانیبودنِ تاریخ، فریبمان داده استکه کسی بودهایم و هستیم و باقی خواهیم ماند. اسطورهی ما، مغرورمان کرده استکه برندهی نهایی نبرد خیر و شرّ، ماییم که در روشنایی بهسر میبریم و دشمنانمان، در تاریکیاند. جغرافیای ما، بیهوده امیدوارمان کرده استکه توانایی ادارهی سرزمینیْ پهناور را داریم. تاجِ (تاریخ/ اسطوره/ جغرافیا) ایرانی، به توسعهی ایران کمک که نکرده است هیچ، مانعِ آن نیز شده است.
توسعه، فراگرد اجتنابناپذیر کشورهای جهان است؛ دیر یا زود، همهی کشورها / جوامع، به این روند خواهند پیوست. جهان جدید از یک اقتصاد جهانیشدهی سرمایهدارانه، تشکیل شده که پایهگذاری آن از قرن شانزدهم به اینسو بوده است. بدین تعبیر، نظام جهانیشدهی سرمایهدارانه، یک منظومه و نظام اجتماعی استکه ساختار و قواعد و مشروعیت و مرزها و اعضاء و پیوستگیهای ویژهی خود را دارد و از طریق سازوکارِ تقسیم کار و در محیط بازار، رفتار میکند. اکنون، محیط نظام بینالمللی، به بازارِ نظامِ جهانی / نظامْجهانی، تبدیل شده است. از قرن شانزدهم بهبعد، با توجه به تحولات (سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و مذهبی و حقوقی) اروپا، و بهویژه با پسزدهشدن سازوکارهای فئودالی و شکلگیری تدریجیِ نظام تولید همگانی و طبقهی تازهشکلگرفتهی بورژوازی و پدیدارشدن نظمِ کارخانهای و پیداشدن طبقهی کارگر و انباشت بیوقفهی سرمایه، اقتصاد اروپا، بهتدریج فرااروپایی و جهانی شد و در این راه، تاجران و صنعتگران و سیاحان و ثروتمندان و میسیونرها و نظامیان و دولتها، سرمایهداری اروپایی را جهانی کردند. اقتصاد سرمایهدارانهی جهانیشده، کشورها را به چهار گروه تقسیم میکند: مرکز، پیرامون، شبهپیرامون، بیرونی. رفتارِ نظام جهانیشدهی سرمایهدارانه (که توسعه، مبتنی بر گزارهها و کارویژهها و درواقع، محصولِ آن است) شاکلهی اصلی بافتار کنونی دنیا است. سرنوشتِ همهی کشورهای دنیا، ادخالِ اجبارآمیز به فراگردِ انکشاف است. رفتار نظام سرمایهدارانهی جهانیشده، زایشِ گرداب است؛ هیچ جامعهای، نه واحه است و نه ساحل امنِ برکنارماندن از فراگردِ توسعه. سرنوشتِ کشورها، ادخال اجتنابناپذیر در ورطهی نظامْجهانی است.
دسترسی ایرانیان به توسعه (یا ترقی و پیشرفت و بهبود و تعالی و هرچهدیگر که بنامیمش) دچار سختی و دشواری شده است. مواجههی ایرانیان با سخنِ بسیار درستِ «باید از فرق سر تا نوک پا غربی شویم»، نادرست بود و گرفتارِ همانْ ناراستیِ نبردِ نیکی و بدی. ستیهندگانِ ایرانگرا، ازیکسو، و خشکاندیشانِ دینخو، ازدیگرسو، خود را تاجِ (تاریخ/ اسطوره/ جغرافیا) نور جلوه دادهاند که بایست با تاریکیِ غرب، در جنگِ مدام باشند. کمیکْتراژیک گشتهایم؛ عثمان/ مظفرالدینشاه/ استالینِ همزمان. همه را از خود خشمآگین کردهایم؛ قدرت ادارهی امور نداریم؛ هیچ مسئولیتی هم نمیپذیریم؛ شدهایم شاهسلطانحسین. تاجِ تاریخ/ اسطوره/ جغرافیا، بهدردِ ایرانِ کنونی، نمیخورد.
* استاد علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد
-
يکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۰:۰۷
-
۳۷ بازديد
-
-
آریا بانو
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/238986/